علی شفیعی

روانشناسی خشونت و تجاوز (3)

آیا اعمال خشونت منشأ آرمانخواهی دارد؟

آیا خشونت و جنایات سیاسی علت های عقیدتی و مرامی دارند؟ آیا اعمال خشونت منشأ آرمانخواهی دارد؟ این دو سئوال در ذهن انسانها قدمتی بس طولانی دارد. دستکم بیش از یک قرن است که در شاخه های گوناگون علم روانشناسی بطور مستمر پیرامون این دو سئوال تحقیق و تفحص، مطالعه و بحث میشود.

در واقع بطور مدام و گاه بشکل مکرّر این فرضیه اینجا و آنجا، در گفته ها و نوشته ها عنوان میشود که گویا این عقاید و مرامها، ایدئولوژیها و یا اندیشه های سیاسی خاصی هستند که مستبدین "صاحب مرام و عقیده" و یا "متعصب در پایبندی به دین و مذهب" را وادار به اعمال خشونت و کشتار انسانهای دیگر میکنند. در حقیقت این ادعا ید طولانی دارد که: خشونتهای مرگ آور علتهای عقیدتی، مرامی و یا اندیشۀ سیاسی دارند.

این سئوالها را هر انسان آزاده وبشردوست ایرانی و غیر ایرانی بارها و بارها از خود میکند:

 آیا حقیقتاً انگیزۀ ارتکاب به انواع جنایتها و خیانتها و فسادهای دست اندرکاران رژیم ولایت مطلقه فقیه خمینی و خامنه ای در سه دهۀ اخیر"ضرورت" عقیدۀ دینی آنها و برانگیخته از "دین اسلام" است؟

آیا بایستی گناه آدمکشیها و جنایات استالین و یا استالینیستها در روسیه و دیگر جاهای دنیا را به گردن مرام "کمونیسم" و "کمونیستها" انداخت؟ آیا نازیهای آلمانی در گذسته و نئونازیهائی که هنوز و هم اکنون نیز خارجیان و یا انسانهای علیل و ضعیف را با عنوان "نانخورهای اضافی" بقتل می رسانند، مقصر جنایاتشان تنها مرام "راسیسم، ناسیونالیسم و یا فاشیسم" آنها است؟

اگر به پرسشهای بالا پاسخهای مثبت دادیم. بطور تلویحی و یا اصلاً تأکیدی این امر را می پذیریم که گویا این جانیانی که طی سه دهه بر ایران حاکمیت دارند، معتقد به دین اسلام هستند و برای ارتقاء این دین جنایت میکنند. در حقیقت تجاوزات جنسی به دختران و پسران معترض به تقلب بزرگ ولی فقیه در "انتخابات ریاست جمهوری" سال 88، ریشۀ عقیدتی دارد.

در مورد استالینیستها نیز تأیید میکنیم که آنها صاحب مرام "کمونیستی" بودند و هستند. این کشتارهای عظیم و بی سابقه در تاریخ بشری را برای مرام "کمونیسم" و بر اساس اندیشه های مارکس و انگلس مرتکب شده اند و میشوند. علاوه بر اینها منشأ جنایات نازیها و نئونازیها نیز برانگیخته از مرام آنها است. بخصوص در مورد جوانان نئونازی این امر را می پذیریم که این تبهکاران هم معرفت  کامل نسبت به مرامهای ناسیونالیسم، راسیسم و فاشیسم دارند و هم طبق ضرورت اعتقادات خویش اعمال خشونت میکنند.

هم نویسندۀ این سطور و هم غالب پژوهشگران دیگری که خشونت و جنایات سیاسی را از بعد روانشناسی فردی، بمثابه نگرش و مطالعۀ درون فرد، و یا روانشناسی اجتماعی، بعنوان پژوهش پیرامون فصل مشترک درون جمعی افراد جامعه، مطالعه و تحقیق میکنند، فرضیه ای کاملاً مخالف برداشتهای بالا را دارند.

فرضیه ما این است: همۀ کسانیکه بنام دین و عقیدۀ دینی و یا مرام و اید ئولوژی و یا حتی جنبش و انقلاب، آنهم از موضع قدرت، یعنی دولت، دست به خشونت میزنند، نه معتقد به دین و خدا و نه صاحب مرام و ایدۀ غیر دینی، ولی با قصد ساختن جهانی بهتر و عادلانه تر، هستند. افراد خشونتگر معمولاً نه از دین و عقیده و نه از مرام و اید ئولوژی که بنامش خشونت بکار میبرند، سر در میآورند و نه نسبت به آنها معرفت کافی دارند. در یک کلام خشونتگران و جانیان سیاسی هیچ آرمانی ندارند. آنها به دروغ گریبان خویش را برای دین و عقیده و مرام پاره میکنند. در ذهن آنان بجز کسب قدرت و یا حفظ آن هیچ انگیزۀ دیگری وجود ندارد.

جهت اثبات فرضیۀ خود در بالا به چند سند تاریخی با اهمیت در ذیل اشاره خواهم کرد:

در تاریخ 9 آبان سال 1359 یعنی 6 ماه مانده به کودتای خرداد سال 1360 به کارگردانی خمینی و سران حزب جمهوری اسلامی بر علیه رئیس جمهور منتخب مردم ایران، ابوالحسن بنی صدر، ایشان نامه ای به خمینی مینویسد که در پایان آن اینچنین آمده است: ".... در یک پیام گفته ام، اگر از بین رفتم هیچ چیز از ملت نمیخواهم و از دولت هم، نه مستمری، نه چیز دیگر. فقط زن و بچه اینجانب را به دلیل انتساب به اینجانب نیازارند. چون براستی معتقد شده ام اینها دین ندارند و جز قدرت هیچ نمی خواهند. " (1) ( خط کشی زیر جمله ها از من است.)

خواننده گان گرامی لطفاً به تاریخ تحریر این نامه توجه کنید!. این نامه قبل از اعدامهای وسیع پس از کودتای سال 60، پیش از کشتارسه هزار زندانی سیاسی در کمتر از سه روزوسه شب در سال 1367، جلوتر از ترور های بیشمار در داخل و خارج ایران و بالاخره پیش از پایان سه دهه تجربۀ تلخ ملت ایران با نظام جنایت پیشۀ ولایت مطلقۀ خمینی و خامنه ای نوشته شده است. بنی صدر در آنزمان حتی تصور اینرا نمی کرد که از همۀ "اینها" بی دین تر، خود شخص خمینی است. زیرا که نامه خطاب به او نوشته شده است. بنی صدر هرگز در زمان نوشتن این نامه به مغزش خطور نمیکرد و برایش غیر قابل تصور بود که "امام خمینی" چندی بعد بچه های خرد سال و معصوم مردم را فریب میدهد، از راه  بدر میکند و دسته دسته آنها را بر روی میدانهای مین گذاری شده، بکام مرگ فرو میفرستد. با این شعار دروغین که با "شیطان بزرگ آمریکا" درجنگ است و میخواهد با غلبه بر اسرائیل "راه قدس را باز کند." در حالیکه در همان زمان زیر نظر و بدستور او معامله پنهانی با گردانندگان حزب جمهوریخواه آمریکا و اسرائیل بر سر گروگانها (اکتبر سورپرایز) و سپس با حکومتهای آمریکا و انگلیس و اسرائیل و عموم حکومتهای اروپائی (ایران گیت ها) داشت. "امام راحل" در آنزمان با جمهوریخواهان آمریکا و دستگاه ریگان، پنهانی رابطۀ خوب و صمیمی داشت که ریگان شخصاً و بصورت خصوصی و محرمانه برای ایشان تپانچه و کیک هدیه میفرستد. (2) خنده دار و مسخره اینکه هنوز بعضی از "سران" گذشته و حال نظام پیرامون "معنویت بی کران" و "عارف بودن" خمینی، میگویند و مینویسند. بعضی از آنان در کسوت مخالفت با وضعیت امروز، قصد و آرزوی احیاء دوران خمینی را دارند. بنظر من صداقت و بخصوص دانش این "سران" از مفاهیم "معنویت و عرفان" شبیه و باندازۀ دیندار و معتقد به اسلام بودن خمینی و خامنه ای است..

 نویسنده این سطور بخوبی در خاطر دارد. هنوز به سن ده سالگی نرسیده بودم که در خانه و مدرسه این آموزش را از دین اسلام به من فرا آموختند: "دروغگو دشمن خدا است." حال این کسانی که بنام دین در ایران خشونت پیشه کرده اند، آیا بجز دروغ گفتن، چیز دیگری برای گفتن دارند؟ آیا اینها واقعاً مسلمان هستند؟ طرفه اینکه زمانیکه مک فارلن، مشاور امنیتی ریگان با هیئت همراهش بطور غیره علنی و محرمانه جهت مذاکرات سیاسی با رژیم ملایان به ایران آمدند وجریان سفر و دیدار آنها از سران رژیم توسط نزدیکان آیت الله منتظری افشاء گردید، خمینی بطور رسمی به دروغ گفت: "اینها راهشان را گُم کرده بودند و هواپیمایشان مجبور به فرود در خاک ایران شد." همان زمان بنی صدر خطاب به او در مصاحبه ها و نوشته هایش گفت و نوشت: "تمامی افکار عمومی دنیا از ریز ودرشت روابط پنهانی تو و رژیم تحت ولایت تو را با آمریکا و اسرائیل اطلاع پیدا کرده اند. تو چگونه حاضر میشوی این دروغ رسوا را بزبان آوری. اگر به هیچ اصل و اصولی باور نداری (یعنی بی دین و مذهب هستی) لااقل از کهولت سن خود خجالت بکش و اینگونه در ملاء عام  جهانی، دروغ نگو." (نقل به مضمون)

سند تاریخی دوّم پیرامون نئو نازیها است: میشل ولفزون، Michael Wolfsohn تاریخدان مشهور آلمانی که کتابهای متعددی در مورد نازیهای آلمان و مرام و ایده ئولوژی آنها نوشته است، میگوید:

"غالب نازیها در گذشته و این نئونازیها در حال حاضر، هیچ اید ئولوژی نداشتند و ندارند. آنها اصلاً نمیدانستند و نمی دانند، ناسیونال سوسیالیسم چیست."

و بالاخره سند تاریخی سوّم حکایت از عقیده مند بودن پیروان استالینیسم به مرام "کمونیسم" میکند.

یکی از نگهبانان جلاد بازداشتگاههای استالینی بنام Grigorij Nijasow که در جنایات معروف به "پاکسازیهای" سال 1937 در شرق سیبری مخالفین سیاسی نظام استالینی را اعدام میکرده است، چهل سال بعد، یعنی در سال 1977 در یک بیمارستان بیماریهای قلب با نویسندۀ روسی بنام Lew Rasgon هم اطاق میشود. نویسندۀ مزبور خود مدت 17 سال در بازداشتگاههای استالینی زندانی بوده است. ولی جلاد استالین، نیازوف، نمیدانسته که هم اطاق او نویسندۀ سرشناس و مخالف رژیم استالینی بوده است. این قاتل برای نویسنده مذکور اینطور از وقایع آنزمان تعریف میکند:

" قبل از کثافتکاریها (منظور اعدامها) هر روز صبح یک لیوان بزرگ ودکا بصورت رایگان بما میدادند. بعد از انجام وظیفه (کشتار انسانها) هر کدام از ماها هر اندازه ودکا میتوانست بنوشد، باو میدادند. بقیه روز را ما بیکار بودیم...."

سپس او از صحنه های اعدامها میگوید:

"بعضی از آنها (که اعدام میشدند) کاملاً آرام و ساکت بودند. ولی بعضی دیگر از آنها فریاد میزدند، ما کمونیسم هستیم، ما بیگناه کشته میشویم و خلاصه یک چنین چیزهائی. زنان ولی، فقط گریه و زاری میکردند و خود را بیکدیگر میچسباندند و فشار میدادند."

بعدها نویسندۀ روسی هم اطاق جلاد استالین کتابی منتشر کرده و مطالب فوق را در آن آورده است. (3)

طبق اسناد و مدارک معتبری هم که در کتاب قطور و معروفی بنام "کتاب سیاه کمونیستها"(4)  آمده است. اکثریت کسانیکه بدست جلادان استالین کشته شده اند، کمونیستهای مؤمن و معتقدی بودند که زیر بار خودکامگیهای استالین نمی رفتند و از او و نظامش اطاعت نمیکردند. همانطور که نازیهای آلمان ناسیونالیستها و سوسیالیستها و کمونیستهای واقعی و با شرافت را نابود میکردند و بر روی خود نام "ناسیونال سوسیالیسم" ( که مخفف آن در زبان محاورۀ آلمانی"نازی" میشود) را گذاشتند. و بالاخره همانگونه که خمینی و خامنه ای و حامیان این دو جنایتکار، غالباً مسلمانان معتقد آزادیخواه و مستقل را بهلاکت رساندند.

اگر ما حتی فرض را بر این بگذاریم که این جنایتکاران میدانند، آن عقیده و مرام و یا اید ئولوژی که بنامش خشونت بکار میبرند، چیست. با این وجود خشونت و جنایتی را که آنها مرتکب میشوند، از عقیده و مرام ادعائی خویش برداشت نکرده و نیاموخته اند. بلکه خشونت این خشونتگران از اعماق درون آنها، از ژرفای روح و روان آنها می آید. در یک کلام از پرخاشگریهای تراکم و تلمبار شده در روح و روانشان در طی دوران زندگیشان از ابتدای کودکی و نوجوانی و جوانی آنها تا واپسین دوران حیاتشان میآید.

حال جای طرح این سئوال است: چه فعل و انفعال روانی باعث شده و میشوند که خشونت خشونتگران از اعماق درون آنها، از ژرفای روح و روانشان بیاید؟ در واقع چرا منشأ خشونت و قهر نه از آرمانخواهی، بلکه از روانشناسی بیمار خشونتگران سرچشمه میگیرند؟ جواب این است:

خشم و نفرت خشونتگران نسبت به دگراندیشان، نسبت به جانبداران آزادی و استقلال و مردمسالارها، نسبت به زنان، اقلیتهای قومی، مذهبی، نژادهای دیگر (نفرت نژادی)، و یا طبقات و اقشار اجتماعی (نفرت طبقاتی)،  نمونه های نوعی از کینه ها و نفرتهائی هستند که همگی آنها با هم یک فصل مشترک دارند. باصطلاح نقطۀ مشترکی مابین تمامی این تنفرها وجود دارد و آن اینست:

 هر کدام از این گروههای عقیدتی و اجتماعی که هدف و موضوع خصومت و دشمنی خشونتگران قرار میگیرند، دلیل اصلی و واقعی و قابل لمس برای خشم و نفرت آنها نیستند. بلکه این گروهها موضوعات انتزاعی شده abstrakte Objekte در ذهن آنها هستند. این موضوعات بجای وضعیتهای واقعی و مشخص زندگی پر از حرمان آنها (در گذشته و حالشان) نشسته است. در یک کلام، جای نارضایتی های درونی و مزمن آنها را میگیرد و پُر میکند.

در روان تحلیلی Psychoanalyse به این عمل روانی، جابجا کردن و برون افکنی درون میگویند. هر دو این فعل و انفعالات جزو مکانیزمهای تدافعی روان انسان هستند. بزبان ساده، جهت ارضاء نارضایتیهای واقعی و رفع این نارضایتی ها، دشمن موهومی را در ذهن خویش میتراشند (جابجا کردن) و تمامی کمبودها و کاستیهای زندگی خود را بگردن او میاندازند (برون افکنی).

 برای مثال جهت روشن شدن این فعل و انفعال به تبلیغات سیاسی و رسمی رژیم ولایت مطلقۀ خمینی و خامنه ای در طول سی سال (و البته دیگر نظامهای توتالیتر) میتوان توجه کرد. در محتوای تمامی تبلیغات این رژیم مکانیزم دفاع روانی فوق بصورت بسیار روشن و مشخصی، مدام بیان و تکرار میشود. باینصورت که جای همۀ کمبودها و کاستیهای اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی را "آمریکای جهانخوار" باضافۀ دیگر دشمنان ریز و درشت "نظام مقدس" میگیرند (جابجا کردن). از بد حجابی و بی حجابی زنان گرفته تا "گروهکهای ضد انقلاب"، "هجوم فرهنگی غرب" و "عاملان داخلی آنها"، "جاسوسان سیا و موساد" و اینروزها "فتنه گران و سران آنها" و غیره. در اینصورت جهت نجات "کشتی نظام مقدس" نابود کردن و از پای درآوردن دشمنان نظام" (برون افکنی) هدف اصلی خشونتگران طرفدار نظام میشود. با این جابجائی وبرون افکنی، اعمال خشونت برای خشونتگران رژیم موّجه میگردد.

حال بپردازیم به تشریح عمل روانی تراکم و تلمبار شدن پرخاشگری در درون انسانها:

زیگموند فروید پایه گزار علم روان تحلیلی معتقد بود که پیوندی عمومی میان سه امر روانی یا احساسی در درون انسان وجود دارد. این سه امر بترتیب عبارتند از:  ناکامی و شکست Versagen که موجب ملال و اندوه Frustration میشود. در نتیجۀ ایجاد این دو، پرخاشگری Aggression در درون بوجود میآید. ( واژۀ ها بزبان آلمانی را خود فروید در نوشته هایش بکار میبرد.)

در سال 1939 (در همین سال فروید از دنیا رفت.) عده ای محقق در علم روانشناسی به سرکردگی John Dollard و همکارانش پیوند عمومی مذکور را در وجوه گوناگونش آزمون و تحقیق کردند. حاصل تحقیق آنها در کتابی بنام "ملال و پرخاشگری" انتشار یافت.(5)

خلاصۀ دست آورد پژوهش فوق این است: هر انسانی که به مقاصد و آمال و آرزوهای کوتاه و یا دراز مدت خویش نرسد، یعنی در زمینه و یا زمینه های متعددی از زندگی خود شکست خورده و ناکام شود. و یا در دوران کودکی، نوجوانی و جوانی خویش قهر و خشونت جسمی و روانی فراوانی را تجربه کند. در اثر هر ناکامی و تحمل خشونتی در او احساس ملال و اندوه بوجود میآید. این ملال و اندوه ها معمولاً تبدیل به پرخاشگری دردرون او خواهند شد. ولی هر پرخاشگری و یا باصطاح خشم و عصبانیتی بطور طبیعی لزوماً به خشونت تبدیل نخواهد شد. پرخاشگریی و خشونت دو امر جدا و مختلف هستند. بعداً تفاوت مابین پرخاشگری و خشونت را توضیح خواهم داد.

حال هر پرخاشگری را نیز نمیتوان بلافاصه از خود بروز داد. چرا که بعضی مواقع برای فرد خشمگین شده بروز آن، پیامدهای بس خطرناکی در بر خواهد داشت. برای مثال فرزندی که از دست پدر و یا مادر خویش عصبانی میشود و یا مورد آزار و اذیت آنها قرار میگیرد، مثلاً تحقیر میشود، نمیتواند خشم خود را که حاصل ملال و ناراحتی او است، بلافاصله بروز دهد. حال به هر دلیلی، بدلیل ترس و یا احترام به والدین خود. شاگردی هم که مورد تحقیر و توهین و یا آزار و اذیت استاد و معلم خویش قرار گرفته و پُر از ملال و اندوه، در نتیجه پرخاشگری شود، جرأت بروز فوری آنرا ندارد. به همین منوال در تمامی تحقیر و خوار شدن ها، همۀ ناکامیها در زندگی، ملال و اندوه های بیشماری حاصل روح و روان ما میشوند. این ملالها و اندوه ها در وجود ما سبب خشمگین شدن ما میشوند. امر بسیار مهم اینستکه این ساز و کار از اوان کودکی (حتی نوزادی) انسان تا آخر عمر او عمل میکند. یعنی پیوند روانی ناکامی و ملال و پرخاشگری در روان هر انسانی بطور مدام عمل میکند و فعال است.

حال در تصور آورید، در جوامعی که زورگوئی و استبداد در تمامی روابط اجتماعی و سیاسی و فرهنگی آنها حاکم است. از درون خانه و خانواده گرفته تا مدرسه و آموزشگاه و حتی دانشگاهها، باصطلاح مجموعۀ نظام تعلیم و تربیتی این جوامع و دیگر وجوه اجتماعی و فرهنگی شان. پیوند آزار و اذیت، ملال و اندوه و خشم و پرخاشگری مدام در فعالیت است. وقتی حتی بیان دین و مذهب نیز زور میشود و حاصل تعلیم آن به نسلهای جوانی که در پی هم میآیند، توجیه خشونت میشود. مردمی که در این نظامهای استبدادی زندگی میکنند، و برای مثال بطور روزمره از دست آمران و مأموران دولتی زورگو و خشن پر از احساس پرخاشگری میشوند. ولی قادر به بروز آنی خشم و انزجار خویش نیستند. زیرا که عواقب بسیار بد تری برای آنها میتواند در بر داشته باشد. در اینصورت بایستی باصطلاح "خشم خود فرو خورند". بزبان روانشناسی مردم تحت حاکمیت استبداد بایستی مدام پرخاشگریهای خویش را در درون خود سرکوب کنند. این سرکوب خشم و عصبانیت، که خود نیز نوع دیگری از مکانیزم دفاعی روان است، پیامدهای بسیار بدی برای روح و روان انسان دارد. در حقیقت اصل قضیه در همین سرکوب کردن پرخاشگری در درون است:

 زیرا احساس عصبانیت و یا پرخاشگری که ما در درون خودمان سرکوب میکنیم، از میان نمیرود. بلکه تبدیل به انرژی مخربی میشود که هدر رفتنی نیست. این انرژی مخرب در درون انسان میماند، بر روی هم تلمبار میشود و بمرور زمان نیز تراکم می یابد و متراکم میشود. حاصل تحقیق و هستۀ عقلانی نوشته جون دولارد و همکارانش در کتاب "ملال و پرخاشگری"، همین مکانیزم است.

انرژی مخرب فوق در درون انسان در انتظار فرصتی مناسب می نشیند. فرصتی که در آن پیامدهای بروز پرخاشگریهایش در محیط زیست اجتماعی او، برایش بی خطر و یا کم خطر باشند. در این فرصت تمامی پرخاشگریهای در طی دوران تلمبار و تراکم یافته در او به بیرون فوران میکنند. آن فرصت زمانی است که او صاحب قدرت میشود. یعنی دیگر ضعیف و  ناچار، و خوار و زبون نیست. مثل دورۀ کودکی او در خانواده اش، و یا زمان شاگردی او در مدرسه و محل کارآموزی خویش و یا اصلاً شهروندی فاقد حقوق در برابر دولتی مستبد و خودکامه نیست. بقول محققین در کتاب فوق، نیروی مخرب سرکوب شده در درون فرد، در طول زمان شبیه به مواد مذاب کوه آتشفشانی میشوند که در روان او در کمین نشسته و در انتظار یافتن فرصتی مناسب و بی خطر جهت انفجار و فوران به بیرون (برون افکنی) است.

حال خوانندگان گرامی پیش خود تصور کنید. اگر فردی از بدو نوزادی و کودکی خود، در خانه و مدرسه، آموزشگاه و محل فراگیری شغل و حرفۀ خویش، انواع تحقیرها، زبون و خوار شدنها، و ناکامیها و شکستها را تجربه کند، چه مقدار زیادی اندوه و ملال حاصل روح و روان او خواهند شد؟. این فرد در همان سنین نو جوانی و جوانی اش تا چه اندازه پرخاشگری تلمبار و تراکم یافته  در وجود و اعماق روح و روان خویش دارد؟. مواد مذاب پرخاشگریها در درون او، چه مقدار عظیمی انرژی مخرب و ویرانگر را برهم افزوده و ذخیره کرده است؟. این فرد شبیه به یک بمب ساعتی میماند که هر لحظه به انتظار انفجار نشسته است.  و ما ایرانیها خیلی خوب میدانیم  و با پوست و گوشت و استخوان خویش تجربه کرده ایم که این انفجار زمانی صورت خواهد گرفت که او صاحب قدرت شود. آنهم قدرت دولتی، به این معنی که بروز خشونتهایش برای او پیامدهای خطرناکی در بر نداشته باشند.

از طرف دیگر، تلمبار و متراکم شدن مقدار زیادی پرخاشگری در درون انسان موجب میشود که تعادل روح و روان فرد بهم خورد. بهم خوردن تعادل روح و روان، یعنی اینکه این امکان وجود دارد که فرد هر لحظه کنترل حالات و احوال خویش را از دست دهد و پُر از خشم و خشونت و ویرانگری شود. باصطلاح حال و احوال ثابت و باثباتی ندارد. معمولاً اینگونه افراد کمتر احساس شادی و سرور و یا خوشی و خوشبختی میکنند. در درون آنها بندرت "هیجان مثبت" کار و کوشش، فراگرفتن علم و دانش وخلاقیت و نوآوری ایجاد میشود. (واژۀ جالب و پُر معنای "هیجان مثبت کار و کوشش" از  بنی صدراست.) آنها کمتر قادرند خود و دیگری را براست راه رشد و ترقی راهبری کنند. این گونه افراد احساس و تجربۀ درونی عشق و محبت، دوست داشتن و محبوب دیگران شدن، و بخصوص لذت بردن بی کران از استعدادهای ساختن و سازندگی که ذاتی انسان هستند را، یا اصلاً نمیشناسند و یا آنکه در وجود آنان بسیار ضعیف و بصورت گذرا میشوند.. در حقیقت بستگی بمقدار پرخاشگری تلمبار و تراکم یافته در وجود افراد، درک و برداشت آنها از زیبائیهای این جهان، در نظرشان کم رنگ و بی رنگ میشود.

ولی در عوض در درون آنها تا بخواهید میل به خشونت و ویرانگری وجود دارند. عدم تعادل روانی سبب میشود که این افراد مدام بدنبال یافتن دشمنی واقعی و یا اصلاً غیر واقعی اند. باصطلاح روان تحلیلی آنها در جستجوی موضوع Objekt عینی و یا ذهنی میگردند تا پرخاشگریهای تلمبار و متراکم گشته در درون خویش را بسوی او پرتاب، (برون افکنی Projektion) کنند. بزبان روانتحلیلی آنها بدنبال پیدا کردن موضوعی برای پرخاشگریهای Aggressionsobjekt خویش هستند. بزبان سیاسی و یا جامعه شناسی آنها نیازی مبرم به تصورات و تصاویری از دشمن Feindbilder برای ذهن خویش دارند. تا بتوانند به آنها حمله و تجاوز کنند.

در حقیقت انسانهائی که جهت تعادل روانی خویش نیاز به دشمن دارند، کودکان بزرگ شده و مسنی هستند که در طول زندگی خویش از نظر جسمی بسختی کتک خورده و ارادۀ آنها لگدمال شده است. و طبیعتاً از نظر روحی و روانی بشدت تحقیر و زبون و خوار شده اند. دشمنی غیره قابل تصور آنها نسبت به آزادی و استقلال، و آزادیخواهان و انسانهای مستقل، از این بابت است که در دوران کودکی و نوجوانی و جوانی خویش، آزادی و استقلال و یا بزبان تربیتی "خودگردانی" آنها بزور و خشونت از آنها گرفته شده است. این افراد تربیتی سخت دشمن تن و روان خویش را تجربه کرده اند. تربیتی که حاصل آن انواع ناکامیها و شکستها، حرمان و ملال و اندوه ها و نتایج آن خشم و پرخاشگری، قهر و خشونت و ویرانگری و ویرانسازی است. اگر این افراد بدرستی و صداقت خاطرات دوران کودکی و نوجوانی خویش را بازگو کنند، در خاطرات آنها چیزی جز از ملال و اندوه ها، تحقیر و خوار شدنها و کینه های کور و مزمن را نخواهید یافت.

در نوشتۀ بعدی به این امر خواهم پرداخت که اینگونه افراد چگونه در انقلابها و بخصوص پس از ایجاد قدرت سیاسی جدید، ابزار دست مستبدین میشوند و میهن و ملت خویش را (بنام انقلاب) قربانی عقده های کور و مزمن خویش میکنند.

منابع و مأخذها:

1- نگاه کنید به کتاب "نامه ها از آقای بنی صدر به آقای خمینی و دیگران ..." به اهتمام فیروزه بنی صدر. صفحۀ 172 تا 177 نامه آقای بنی صدر به آقای خمینی، 9 آبان 1359.

2- نگاه کنید به کتاب "سیر تحول سیاست آمریکا در ایران. کتاب سوّم ایران گیت" بقلم : ابوالحسن بنی صدر. انتشارات انقلاب اسلامی. 19 آبان 1368.      

3- به نقل از مجلۀ آلمانی اشپیگل شمارۀ 48 بسال 1997   تحت عنوان ‚Die blauen Augen der Revolution.

4- نگاه کنید به کتاب "“Das Schwarzbuch des Kommunismus, Unterdrückung, ‚Verbrechen und Terror“ Piper Verlag 1999

 5- Dollard, J., Doob, L.W., Miller, N., Mowrer, O.H. & Sears, R.R. (1939). Frustration and aggression. New Haven: Yale University Press.