علی شفیعی : روانشناسی خشونت و تجاوز ۴

"خشونت در انقلاب"

در نوشته پیشین از دید روانشناسی فردی در پی اثبات این نظر بودم که خشونت هیچ منشأ آرمانخواهی ندارد. در واقع در نظامهای توتالیتر هیتلری، استالینی و در عصر کنونی در میهن ما ایران، در نظام ولایت مطلقۀ فقیه خمینی و خامنه ای که خشونت ستون پایه های عقیدتی و سیاسی این نظامها را تشکیل میدهد، ریشه های قهر و ویرانگری آمران و عاملان این نظامها از مرام و عقیدۀ آنها سرچشمه نمیگیرند، بلکه از اعماق روح و روان این افراد نشأت میگیرند. انسانی که استبداد پیشه میکند و فضای اندیشه و عمل او عرصۀ تولید قهر و خشونت میشود، روانی بیمار و نامتعادل دارد. این فرد بیمار جهت تعادل بخشیدن به روان خویش مدام نیاز به دشمن دارد تا بتواند تمامی عقده های دوران کودکی و نوجوانی دوران کودکی و نوجوانی و جوانی خویش را که در طی دوران حیات او بشکل پرخاشگریها در روح و روان او تلمبار و متراکم شده اند، به دیگرانسانها سرایت دهد. بزبان روانشناسی، این فرد خشمها و کینه های کور و مزمن خود را برون افکنی میکند. جهت این برون افکنی، نیاز به قربانی دارد. این قربانی را او "دشمن" مینامد.

 در حقیقت خشونتگران عملۀ نظامهای استبدادی، کودکان بزرگ شدۀ و مسن روان بیماری هستند که در طول زندگی خویش از نظر جسمی سخت کتک خورده و آسیب دیده اند، از نظر روحی و روانی بشدت تحقیر و زبون و خوار شده اند. ارادۀ انسانی و طبیعی اینگونه افراد در اثر اعمال زور و خشونت، در همان اوان کودکی و خردسالی شان شکسته و لگدمال شده است. بهمین دلیل این افراد تبدیل به انسانهای بی اراده ای میشوند، مطیع زور و قدرت و عاشق و بیقرار اعمال خشونت.

 ابوالحسن بنی صدر بتازگی واژۀ بسیار جالب و پُر معنای، "معتاد به اطاعت از قدرت" را ابتکار کرده است. در مورد این واژه میتوان از دید روانشناسی یک کتاب قطور با پژوهشهای بالینی فراوان نوشت. عجالتاً بگویم که در این واژه سه بیماری روانی - اجتماعی، یعنی اعتیاد، اطاعت و قدرت نهفته است. این هر سه بیماری شاخص و جزء علائم بیماری روانی "اختلال شخصیت" ( Persönlichkeitsstörung) هستند. این علائم بیماری نزد تمامی مستبدین قابل رویت هستند.

 اگر ارادۀ هر کودک و نوجوان و یا جوانی را ما بدرستی میل طبیعی و ذاتی او به آزادی و استقلال بدانیم، یعنی آنچه را در اصطلاح علوم تربیتی، تمایل غریزی و فطری انسان به "خودگردانی" خویش مینامند. در اینصورت دشمنی غیره قابل تصور تمامی مستبدین نسبت به آزادی و استقلال و یا خودگردانی دیگر انسانها، نسبت به آزادیخواهان و جانبداران مردمسالاری را بهتر میتوان درک کرد. چرا که نزد مستبدین این میل و تمایل انسانی و طبیعی در همان دوران کودکی و خردسالی شان بشدت سرکوب وپایمال شده است. در اصطلاح عامیانه "آنچه را که خود ندارند (آزادی و استقلال یا خودگردانی در عمل و اندیشه)، تحمّل دیدن آن را نزد دیگران نیز ندارند".

 در نوشته قبلی همچنین آمد که این افراد تربیتی سخت دشمن تن و روان خویش را تجربه کرده اند. تربیتی که حاصل آن انواع ناکامیها و شکستها، حرمان و ملال و اندوه ها و نتایج آن خشم و پرخاشگری، قهر و خشونت و ویرانگری و ویرانسازی است. اگر این افراد بدرستی و صداقت خاطرات دوران کودکی و نوجوانی خویش را بازگو کنند، محتوای خاطره های آنها پُر از ملال و اندوه ها، تحقیر و خوار شدنها و خشمها و غیظها و کینه های کور و مزمن هستند. کینه های کور و مزمنی که مدام در پی یافتن دشمنی نو و تازه اند. در نوشتۀ کنونی در نظر دارم به این امر مهم بپردازم که اینگونه افراد چگونه در پی پیروزی انقلابها و ایجاد قدرت سیاسی جدید، در اکثر جوامع بشری، ابزار دست رهبران و سخنگویان استبداد میگردند. رهبران و سخنگویان استبداد خود نیز به نوبۀ خویش روانی سخت نامتعادل و پریشان دارند. بدین معنی که روح و روان آنها نیز مملو از کینه ها و دشمنیها هستند. بهترین دلیل وجود این کینه ها را، پندارها و کردارها و گفتارهایشان نمایان میکنند. پندارها و کردارها و گفتارهایی که اساس آنها را خشونت و ویرانگری تشکیل میدهند. همۀ کسانیکه انقلاب سال ۵۷ در ایران را شاهد بودند، بخوبی میدانند که این انقلاب با شکوه بدست توانای جمهور مردم ایران آنگونه به وقوع پیوست که به شهادت افکار عمومی جهان و در برابر انظار مردم دنیا، گل را بر گلوله پیروز گردانید. یعنی انقلاب مردم ایران در سال ۵۷، عاری ازقهر و خشونت بود. ولی پس از سقوط رژیم پهلوی، افرادی که روح و روانی نامتعادل و پُر از خشونت داشتند، بیکباره انقلاب را خشونت معنی کردند. در رأس این افراد "رهبر" انقلاب، خمینی بود. خمینی خود نمونۀ بارزی از فردی روان بیمار بود، سخت کینه ورز و خشونت پرور. پندار و کردار، و بخصوص گفتارش پس از پیروزی انقلاب ایران بتدریج بیانگر تقدس قهر و خشونت گردید. او که روح و روانی پُر از خشم و غیظ و ویرانگری داشت، تا زمانیکه ستون پایه های قدرت استبدادی خویش را در ایران استوار و محکم نکرده بود، خویشتن را انسانی "روحانی"، مملو از رحم و عطوفت، صلح جو و صلح پذیر و عارفی عاری از ذره ای زور و خشم جلوه میداد. خمینی جمهور مردم ایران را با ریا و تزویری غیر قابل وصف فریب داد. در پاریس بهنگام بیان خط و ربط انقلاب اسلامی، خود را فردی آزادیخواه، مستقل و انساندوست نشان میداد. در مصاحبه ها و سخنرانیهای خویش بطور مکرّر مردم ایران را صاحب حقوق و منزلت فردی و اجتماعی و ملی قلمداد مینمود. (۱) نه جمهور مردم ایران و نه روشنفکران آزادیخواه و مردمسالاری که فریب ظاهر آراستۀ خمینی را خوردند، هرگز نمیدانستند و باورشان نمیشد که چه اندازه پرخاشگری تلمبار و تراکم یافته در روح و روان خمینی در کمین نشسته و منتظر فرصتی مناسب جهت فوران به بیرون است. خمینی این فرصت را پس از پیروزی انقلاب مردم ایران بتدریج بدست آورد. همانطور که در بالا آمد، زمانیکه ستون پایه های قدرت استبدای خویش را که تمایلی شدید به توتالیتاریسم داشت، استوار نمود، از جمله سپاه پاسداران، انواع دادگاه های "انقلاب"، کمیته ها، بنیاد مستضعفین، نمازهای جمعه، واواک و ...، آنگاه انقلاب را خشونت معنی کرد. دین اسلام را که پیامبرش "دین محبت" نامیده بود، با جهل و خرافات، جنایت و خشونت، و ویرانگری و ویرانسازی برابر کرد. در حقیقت فلسفۀ دین اسلام را "فلسفۀ چگونه مُردن"(۲) معنی و تفسیر کرد.

خوانندگان گرامی این سطور، لطفاً سخنان خمینی در ذیل را که نزدیک به یکسال و نیم پس از پیروزی انقلاب بیان کرده است، چندین و چند بار بخوانید تا درون او، یعنی روانشناسی تا آنزمان پنهان او، دستگیرتان شود:

"... اشتباهی که ما کردیم این بود که به طور انقلابی عمل نکردیم و مهلت دادیم به این قشرهای فاسد. و دولت انقلابی و ارتش انقلابی و پاسداران انقلابی، عمل نکردند. هیچ یک از اینها عمل انقلابی نکردند و انقلابی نبودند. اگر ما از اول که رژیم فاسد را خراب کردیم، بطور انقلابی عمل کرده بودیم، قلم تمام مطبوعات را شکسته بودیم وتمام مجلات فاسد و مطبوعات فاسد را تعطیل کرده بودیم، و رؤسای آنها را به محاکمه کشیده بودیم و حزبهای فاسد را ممنوع اعلام کرده بودیم، و رؤسای آنها را به سزای خودشان رسانده بودیم، و چوبه های دار را در میدانهای بزرگ بر پا کرده بودیم و مفسدین و فاسدین را درو کرده بودیم، این زحمتها پیش نمی آمد. من از پیشگاه خدای متعال و از پیشگاه ملت عزیز، عذر میخواهم، خطای خودمان را عذر میخواهم. ما مردم انقلابی نبودیم، دولت ما انقلابی نیست، ارتش ما انقلابی نیست، ژاندارمری انقلابی نیست، شهربانی ما انقلابی نیست. پاسداران ما هم انقلابی نیستند، من هم انقلابی نیستم. اگر ما انقلابی بودیم، اجازه نمیدادیم اینها اظهار وجود کنند. تمام احزاب را ممنوع اعلام میکردیم. تمام جبهه ها را ممنوع اعلام میکردیم. یک حزب و آن "حزب الله"، حزب مستضعفین....." (۳) (خط کشی زیر جمله ها از من است.)

محتوای این سخنان در واقع منشور یک حزب فاشیستی تمارعیار است و نه اهداف انقلابی با شعار "آزادی، استقلال، جمهوری اسلامی" که از زبان جمهور مردم ایران اعلام شده بود. خمینی با این بیان فاشیستی، درون بیمار خویش را نمایان گرداند. درونی که انقلاب مردم را با خشونت و جنایت و فساد، و انواع نفرتهای سیاسی و اجتماعی برابر کرد. بیانی که تا هم اکنون نیز سر لوحۀ اعمال و سیاستهای نظام ولایت مطلقه فقیه در ایران است. پس از بیان خشونتها از زبان خمینی، افرادی که تشنۀ قدرت بودند، استبداد قدیم شاهنشاهی را با شکل و قیافه و نامی جدید (ولایت فقیه) بازسازی کردند. این افراد هم مشوق خشونتگران در خشونتگریهایشان شدند، (یعنی مدافع و مُبلغ جمله های خمینی در بالا) و هم رفتار خشونتگران را در پی اعمال فسادها و جنایتهایشان توجیه "دینی" و " علمی"  و " سیاسی" کردند. در حقیقت با معنی کردن انقلاب به خشونت، زمینۀ روانی - اجتماعی شدیداً بیماری را بوجود آوردند، پُر از پرخاشگریها، کینه ورزیها و عقده گشائیها. در این عرصۀ بیمار سیاسی - روانی، جنایتکاران سیاسی میداندار و کارگردان انقلاب به قهر معنی شده، گردیدند. این جوّ پر از خشونت و جنایت، فضائی را بوجود آورد که خشونتگران بتوانند عقده های مزمن و بیمار خویش را که محصول دوران کودکی و نوجوانی شان بود، بر سر انقلاب و نسلی که انقلاب کرده بود، خالی کنند. در این فضای پُر از دروغ و فساد، جانیان سیاسی "قهرمان" و "مبارز" و "انقلابی" (بنا بر گفتۀ خمینی در بالا) شدند. در کنار این توصیفهای مسخره، در ذهنهای بیمارشان احساس نوعی برتری و تفوق اجتماعی نیز به آنها دست میداد.

چرا که درهمۀ جوامع تحت سلطۀ توتالیترها نیز جانیان سیاسی خویشتن را در صف "رفقا" (استالینیستها)، "کاماراد" ( نازیها، که معنی همرزم را به زبان آلمانی میدهد.) و در رژیم ولایی خمینی و خامنه ای، در آغاز انقلاب "مکتبی" (بهنگام بازسازی استبداد جهت طرد استعدادهای متخصص و گرفتن جای آنها)، و سپس "برادر و خواهر انقلابی"، قرار میدهند.

 توضیح اینکه، انسانی که نیاز به دشمن دارد تا بتواند او را خُرد و خمیر و  پایمال، و یا اصلاً نیست و نابود (ترور یا اعدام) میکند. این امر برایش بسیار با اهمیت است که خشونتها و جنایتهایش اولاً بدون مجازات و ترس از عواقب ارتکاب آنها باشند. ثانیاً از این امر مهمتر آنکه، او بایستی بدون داشتن ذره ای عذاب وجدان، در پی اعمال خشونتهایش، احساس پیروزی و ظفرمندی نیز باو دست دهد. این احساس پیروزی و غلبه بر رقیب سیاسی، باو آن تعادل روحی و روانی را میدهد که او فاقد آن است و بآن نیازی مبرم دارد. در اصطلاح روان درمانی، نداشتن عذاب وجدان و در عوض آن یافتن احساس پیروزی بر رقیب یا رقیبان برایش ثبات روانی مسرت بخشی را ایجاد میکند.

البته این امر را نیز نباید فراموش کرد که با معنی کردن انقلاب به خشونت، علاوه بر ارضاء و تعادل بخشی های روحی و روانی، خشونتگران عملۀ استبدادها مفت و مجانی صاحب مکنت و ثروت و مقامات دولتی نیز میشوند. در اینجا اشاره به این امر ضرور است: در تحقیقات جامعه شناسی سیاسی متعددی که از نظامهای توتالیتر در همه جای دنیا بعمل آمده اند. این امر بشدت چشمگیر است که بر خلاف نظامهای سیاسی مردمسالار، در نظامهای توتالیتر، افراد بی کفایت در سریعترین زمانها، بدون داشتن علم و تجربه و تخصص، ارتقاء شغلی می یابند. غالب خشونتگران جهت پاداشت خشونتهایشان بمرور زمان صاحب مقامات اداری مهم و حساسی میشوند که غالباً نیز از آنها هیچ علم و شناختی ندارند. در اینجا یک مثال از رژیم ولایت مطلقۀ خمینی و خامنه ای ما را کافی است.

 برای مثال در رژیم ولایت مطلقۀ حاکم بر ایران، دوره های ارتقاء شغلی محمود احمدی نژاد را در نظر آورید. او که در ابتدای انقلاب چماقدار رژیم بود و در خیابانهای تهران خانمهای "کم حجاب و بد حجاب" را آزار و اذیت میکرد، در اوایل دهۀ شصت بدستور رهبر انقلاب خمینی، دست بکار "انقلابی" زد. کار ایشان زدن تیر خلاص به مغز جوانان مقاوم در میدانهای اعدام رژیم بود. سپس عضو فعال "سپاه قدس"، یعنی شاخۀ نظامی ترور سپاه پاسداران گردید و در انواع ترورها و آدمکشیهای رژیم در داخل وخارج ایران مشارکت فعال داشت. در خلال ارتکاب به تمامی این خشونتها و جنایتها، "دکترای" شهرسازی را نیز باو انعام دادند. در زمان ریاست جمهوری رفسنجانی، استاندار شد. پس از آن او را شهردار تهران کردند و در حال حاضر نیز دومین دورۀ "ریاست جمهوری" خویش را از "رهبر فرزانۀ" خود، علی خامنه ای، پاداشت گرفته است. درحالیکه میهن ما، ایران سرزمین فرارعظیم مغزها گردیده و در مهاجرت متخصصین ایرانی بدیگر کشورهای جهان، ایران مقام اول را در دنیا یافته است.

برگردیم به روانشناسی فردی خشونتگران. حرص و ولع افراد خشونتگر در دشمنی با انسانهای دیگر، از ابتدای امر نسبت به دشمن معین و مشخص و خاصی جهت گیری نشده است. غالباً اینگونه افراد در اوائل فعالیتهایشان هیچ تصور روشنی از "دشمن طبقاتی"(استالینیستها) و یا "نژادهای پست" (نازیها) و در نظام خمینی و خامنه ای " لیبرالها، ملی گرایان، منافقین، واین روزها فتنه گران و سران فتنه و... دیگر دشمنان اسلام" ندارند. خشونتگران تصاویر و تصورات خویش از دشمن و یا دشمنان را ابتدا از طریق آموزگاران خشونت و جنایت فرا میگیرند. در تمامی نظامهای استبدادی فراگیر این دولتمردان جانی و تبهکار هستند که با تبلیغات شبانه روزی خویش هر از چندی دشمنی نو و جدید را به خشونتگران معرفی و تلقین میکنند.

آمران جنایتهای سیاسی، باصطلاح رهبران سیاسی، خاصه "مقام معظم رهبری" با معرفی دشمن و یا دشمنان نو به نو شونده، نیازهای درونی و روانی عمله های خشونتگر خویش را ارضاء میکنند.

خمینی در زمان حیاتش، آنزمان که جنون استبداد او را "کر و کور و بی عقل" کرده بود، به پیروان خشونتگر خویش اینگونه درس "اسلام ناب محمّدی" دست ساخت خویش را به آنها می آموخت:

 "شماها باید عشق و علاقه و محبت خود نسبت به خدا و پیامبرش را تبدیل به کینه و دشمنی و خصومت علیه دشمنان خدا کنید." (نقل به مضمون در نامه ایکه او به گوربایچف نوشته است.) این "دشمنان خدا" چه کسانی بودند؟ این دشمنان را خود خمینی تعیین و به پیروان خشونتگر خویش معرفی و تلقین میکرد. برای مثال در سخنانی که در بالا از او آمد، دشمنان "اسلام" و "خدا" را اینگونه معرفی میکند.

" اگر ما از اول که رژیم فاسد را خراب کردیم، بطور انقلابی عمل کرده بودیم، قلم تمام مطبوعات را شکسته بودیم وتمام مجلات فاسد و مطبوعات فاسد را تعطیل کرده بودیم، و روسای آنها را به محاکمه کشیده بودیم و حزبهای فاسد را ممنوع اعلام کرده بودیم، و رؤسای آنها را به سزای خودشان رسانده بودیم، و چوبه های دار را در میدانهای بزرگ بر پا کرده بودیم و مفسدین و فاسدین را درو کرده بودیم، این زحمتها پیش نمی آمد........ اگر ما انقلابی بودیم، اجازه نمیدادیم اینها اظهار وجود کنند. تمام احزاب را ممنوع اعلام میکردیم. تمام جبهه ها را ممنوع اعلام میکردیم. یک حزب و آن "حزب الله"، حزب مستضعفین....." (خط کشی زیر جمله ها از من است.)

از طرف دیگر برای عاملین یا مأموران جنایت و خشونت سیاسی نیز هیچ مهم نیست که کدامین انسان و یا گروه انسانی را موضوع نفرت و کینه و خشونت خویش قرار میدهند. مقدار و درجۀ کینه و نفرت فرد خشونتگری که دست به جنایت سیاسی میزند، خیلی عمیقتر و مزمن تر از خط سیاسی و تمایلات عقیدتی و ایدئولوژیکی او، در درون او ریشه دارند. نوع "دشمن" و یا "دشمنان" اصلاً برای او مهم نیستند. میخواهد "دشمن طبقاتی" باشد، یا "دشمن دین و خدا" باشد و یا "دشمن نژادی". این تفاوتها برای خشونتگران هیچ معنی و اهمیتی ندارند. باصطلاح، همه بهانه هستند. آنچه مهم است، وجود "دشمن" است.

تجارب مبارزین راه آزادی به آنها آموخته اند که، بعضی مواقع جای این "دشمنان" با هم نزد خشونتگران خیلی سریع عوض میشوند. برای مثال چپ رادیکال که در به در دنبال "دشمن طبقاتی" میگشت تا کینه های "طبقاتی" خود را سر او خالی کند، یکشبه میشود راست رادیکال و دشمن خارجیان و "نژادهای پست"، و یا بر عکس آن. در ایران خود ما بهنگام کودتای سال شصت حزب توده با مرام کمونیستی و بی خدائی خویش، بهمراه شاگردانش، چریکهای فدائی اکثریت، در دشمنی با آزادیها و آزادیخواهان، بقول خودشان " لیبرالها"، چنان گوی سبقت را از ملاتاریای "مسلمان و خدا پرست" ربوده بودند که مردم ایران از راه طعنه و سرزنش، رهبر آنزمان حزب توده را "آیت اللّه کیانوری" می نامیدند.

 این امر نیز پیش مستبدین جزء بدیهیات است که برای معلمین و آموزگاران خشونت و جنایت، نوع "دشمن و یا دشمنان" بستگی به بازار پُر رونق قدرت سیاسی روز دارد. در واقع خشونتگران سیاسی همگی باصطلاح "نان را به نرخ روز میخورند." یعنی در طول عمر سیاسی و عقیدتی خویش مدام خط و ربط و جبهۀ سیاسی عوض میکنند.

از جنبۀ روانشناسی نیز، ابتدا خشم و نفرت، یعنی همان محصول پرخاشگریهای تلمبار و متراکم شدۀ در ژرفای روح و روان خشونتگران هستند که انگیزۀ خشونت و جنایات سیاسی را در آنها ایجاد میکنند و نه خط و مرام و عقیده سیاسی، و یا آرمانخواهی آنها. خشونتگران دروغ میگویند، آنها اصلاً هیچ آرمانی  ندارند و بهیچوجه آرمانخواه نیستند.

انسانهائی که حاضرند آدمکشی کنند، نه تنها بخاطر فریب افکار عمومی، خویشتن را بمثابه باورمندی سخت معتقد به آرمانی سیاسی جلوه میدهند، بلکه بجهت آرامش بخشیدن به وجدان خویش، خود را نیز فریب میدهند. تلاش آنها در فریب خود و افکار عمومی اینطور صورت میگیرد که ادعاء میکنند، هدف اصلی آنها از کشتن دیگران و یا تشویق و ترغیب همپیمانان خویش در این فساد بزرگ، بخاطر ساختن جهانی بهتر و عادلانه تر است. آیا اینگونه خود و دیگران را فریب دادن از روی کمال آگاهی و معرفت صورت میگیرد؟ یا اینکه نه، آنها واقعاً نسبت به زشتی و قباحت کشتن انسانهای دیگر، ناخود آگاه عمل میکنند؟. یک امر مسلم است و آن اینکه: جانی سیاسی با هر مرام و عقیده و ایدئولوژی نمونۀ نوعی آن، جنایتکاری است که از انگیزۀ اصلی گرایش خود به تخریب و ویرانگری آگاه است. پس چرا سعی میکند خود و افکار عمومی پیرامون خودش را بفریبد؟

دلیل روانشناختی آن اینست: ما میدانیم که خشونتها و جنایتهای سیاسی همیشه بصورت گروهی و( نه فردی) صورت میگیرند. هر عمل تخریبی که بصورت جمعی انجام گیرد، سخت نیاز به روبنای توجیهی دارد. روبنائی که هم فرد فرد گروه مخرب را در کار تخریبی شان متحد و منسجم کند و هم احتمال بوجود آمدن عذاب وجدان را در درون آنها بکاهد و یا بی اثر کند. روانپزشگ سرشناس انگلیسی، لومبرسو Lombroso نام این روبنای توجیهی را "تراشیدن بهانۀ اخلاقی" گذارده است. چرا که فرد فرد گروه مخرب و جنایتکار سیاسی نیاز به ایجاد چیزی شبیه به جوّ روانی مشترک دارند. عمل این جوّ روانی مشترک اینستکه: اولاً هم منع های اخلاقی را در درون خشونتگران از کار انداخته و بی اثرمیکند و هم ثانیاً لحظات رها شدن از عذاب وجدان نزد تک تک افراد گروه خشونتگر، بیشتر، شدیدتر و سریعتر  صورت می گیرند و بالاخره ثالثاً خشونتگران در توجیه خشونتهایشان همدیگر را بطور متقابل یاری و پشتیبانی میکنند. اهمیت روبنای توجیهی (که همان ادعای داشتن عقیده و مرام و ایدئولوژی است)، برای رها شدن از عذاب وجدان افراد خشونتگر، فوق العاده مهم است. در حقیقت کار روبنای توجیهی اینستکه حدّ فاصل میان جنایت هولناک و عمل سیاسی و یا عملی که ارزش سیاسی داشته باشد را، از میان بر میدارد. جملۀ معروف مسعود رجوی، "انقلاب خود، اوج اخلاق است." بیانگر این روبنای توجیهی جهت دست زدن به هر کار زشت و قبیحی تحت لوای "انقلاب" است.

بد نیست در اینجا خاطرۀ علمی و آموختنی از تجارب روان درمانگری خودم را پیرامون خشونت "سیاسی" نزد خشونتگران برای خوانندگان گرامی بیان کنم:

یک جوان آلمانی که بیماری روانی داشت و تحت مداوا و مراقبت من و همکارانم بود، یک روز از او خبر آوردند که او را با چندین نفر دیگر از جوانان نئونازی بخاطر اعمال خشونت و ایجاد هرج و مرج خیابانی پلیس آلمان دستگیر کرده و تحت بازجوئی قرار گرفته است. پس از چند روزی او با ضمانت فردی آزاد گردید و دوباره به نزد ما برگشت و منتظر دادگاه و تعیین جرم و جزای خود جهت ایجاد نا امنی عمومی باقی ماند. این جوان در گروهی بود که تحت نظارت و درمان من بود. من او را از نزدیک بمدت بیش از یکسال بود که می شناختم. در واقع از نوع بیماری او، گزارش زندگی اجتماعی او و زندگینامه شخصی اش اطلاع کافی داشتم. ولی تا آنزمان اصلاً نمی دانستم که او گرایش سیاسی به "راست رادیکال"، یعنی نئونازیهای آلمانی دارد. و در پندار و کردار، دشمن خارجیان، دگراندیشان، همجنس بازان و ... است. چرا که نه رفتار او با دیگران و نه سر و لباس و قیافۀ ظاهر او هیچ شباهتی با نئونازیهای آلمانی نداشت. این امر مرا کنجکاو کرده، از او درخواست گفتگوی درمانی را کردم. او نزد من آمد و ما با هم اینگونه صحبت کردیم.

من: آقای اس، من تا بحال نمیدانستم که شما تمایل سیاسی به راست رادیکال دارید و عضو فعال نئونازیها هستید.

آقای اس: نه آقای شفیعی، من نه راست رادیکال هستم و نه عضو فعال نئونازیها. و نه از سیاست و اینجور چیزها سر در میآورم.

من: در اینصورت شما نه دشمن خارجیان هستید و نه طرفدار هیتلر و نازیهای آلمان و اینگونه بازیهای سیاسی هستید. همینجور است؟

آقای اس: بله آقای شفیعی.

من: آقای اس، من نمی فهمم، شما را پلیس بخاطر برخورد و خشونتگری علیه چپهای رادیکال دستگیر کرده است. من قبول ندارم که شما را تصادفی دستگیر کرده باشند و باصطلاح بیگناه هستید.

آقای اس: نه من نگفتم تقصیری ندارم و بیگناه دستگیر شده ام. گفتم نئونازی نیستم.

من: آقای اس لطفاً برای من بیشتر توضیح دهید!. شما اگر نئونازی نیستید، پس چرا در تظاهرات آنها و به طرفداری از مرام آنها، شرکت کردید؟.

آقای اس: آقای شفیعی، راستش را بخواهید، من از کتک کاری و بزن و بخوری که در تظاهرات راستیها حتماً صورت میگیرد، خوشم میآید. من آنجا میروم برای شرکت در قهر و خشونت. طرفدار هیچ خط و ربط سیاسی هم نیستم. اصلاً از این چیزها سر در نمیآورم.

من: من باور نمیکنم، واقعاً اینطوری است. شما برای کتک کاری آنجا میروید؟

آقای اس: (با خنده) بله، من معتقدم که "خشونت شهوت انگیز است" (بزبان آلمانی Gewalt ist geil )

من: آقای اس، خواهش میکنم برای من بیشتر توضیح دهید!، در کتک کاری چه احساس خوشی بشما دست میدهد، چه چیز آن برای شما "شهوت انگیز" است؟

آقای اس: ببینید، من وقتی با بچه های راست رادیکال در تظاهرات خیابانی شرکت میکنم و با هم شعار میدهیم مثلاً "آلمان مال آلمانها است". سرا پای وجودم پُر از هیجان میشود. چطور برایتان بگویم، یک اتفاقی در درونم برایم رُخ میدهد. این بی حوصله گی کشندۀ روزمره ای که دارم و هر روز از صبح سحر تا آخر شب با آن دست بگریبانم، بیکباره از میان میرود. احساس میکنم یک کسی هستم. لااقل توجه دیگران را نسبت بخودم جلب میکنم. خلاصه بگویم برایتان. (با خنده) آدم مهمی میشوم.   

خلاصه زندگی اجتماعی آقای اس اینست: او از دوران نوجوانی خویش بیمار روانی است. نوع بیماری او، "عدم کنترل هیجانهای شدید روانی" است. طبق حکم دادگاه آلمان بجرم شرکت او در کتکاریهایی فراوان می بایستی در سی جلسۀ "تمرین علیه پرخاشگری" Ani-Aggressivitäts-Training (AAT) شرکت میکرد. زیرا که او قادر نبود، مانع عصبانیت و پرخاشگریهای خود شود.

سرگذشت زندگی او تا زمان گفتگوی ما در چهار سال پیش، اینگونه بود: آقای اس در خانوادۀ فقیر و آشفته ای بدنیا میآید. پدر او فردی معتاد به الکل، فوق العاده خشن و خشونتگر است. طوریکه هر زمان که مشروبات الکلی مینوشیده و باصطلاح مست میشده، مادر او را در برابر چشمان او چنان کتک میزده که  روانۀ بیمارستان میشده است. در واقع آقای اس، در میان خانواده ای دیده بر جهان میگشاید پُر از پرخاشگری و خشونت، بیرحمی و قساوت قلبی. در سن هفت سالگی پدر و مادرش از هم جدا میشوند. در سن ده سالگی آقای اس، مادرش بار دیگر ازدواج میکند و او صاحب ناپدری میشود. ناپدری او نیز در بیرحمی و خشونت دست کمی از پدر تنی او نداشته است. اینبار آقای اس، قربانی پرخاشگریها و خشونت ناپدری خویش قرار میگیرد. طوریکه چند سال بعد خانۀ مادر خویش را ترک کرده بسراغ پدر تنی خود میرود. او نیز که همسری جدید پیدا کرده بود، آقای اس را در خانواده خویش می پذیرد. همسر جدید او، یعنی نامادری آقای اس، دو فرزند از همسر قبلی خویش را به خانوادۀ جدید میآورد. اینبار محیط خانوادۀ جدید برای آقای اس، بقول خودش، "بدتر از جهنم" میشود. چرا که علاوه بر کتکهای پدر تنی خود، سرزنش ها و تحقیر های نامادری خویش را نیز میبایستی تحمل میکرد. علاوه بر اینها تبعیض و تمایز و برتر و بهتر شمردن نا برادریهای خویش را هم بایستی بجان می خریده است. آقای اس، هنوز به سن شانزده سالگی نرسیده بود که خانوادۀ پدری خود را نیز ترک کرده و بتنهائی زندگی میکند. زندگی او از آنزمان ببعد هم  پُر از بحران و خشونت بوده است. طوریکه پس از چند سالی منجر به بستری شدن آقای اس، در تیمارستان میشود.

برگردیم به بحث اصلی خودمان. در اینصورت نه آن جانی سیاسی که به خود لقب چپ رادیکال را میدهد، از اساس بوسیلۀ اندیشه های سوسیالیستی و کمونیستی جهت جنایتهای خویش علیه "دشمنان طبقاتی" تهیج میشود. نه آن جنایتکارانیکه با به قتل رساندن خارجیان و ضعیفان و علیلان نام راست رادیکال را به خود میدهند و قربانیان خویش را "دشمن آرایش نژادی" مینامد، بوسیلۀ ایده های راسیسم و فاشیسم و ناسیونالیسم، برانگیخته میشوند. و از هر دو این دسته ها کمتر، آن جانیان سیاسی که در میهن ما ایران طی سی سال گذشته خود را "مسلمان انقلابی"، "روحانی"، " پیرو ولی فقیه" و .... مینامند، از اسلام که بقول پیام آورش "دین محبت و عشق و دوستی" است به هیجان آمده و مرتکب این همه جنایات مخوف میشوند.

این هر سه دسته در حقیقت نه دشمن "نژادهای پست" اند، نه دشمن "طبقات بورژوازی" و نه دشمن "دشمنان دین اسلام"هستند. بلکه اینها همگی، دشمن انسان و حقوق ذاتی او هستند. آنها نفرت مرگبار خویش علیه انسان و حقوق حقۀ او را به "نژادهای پست"، "طبقۀ بورژوازی" و "دشمنان دین اسلام" محدود کرده اند. این جانیان، جنایات خویش را تنها به این "دشمنان" محدود میکنند، تا از کلّ جامعۀ انسانی طرد و رانده نشوند. علاوه بر آن با آن حرص و ولعی که برای نابود کردن همنوعان خویش دارند، نمی خواهند خود را دیوانه بتصور آورند. این جانیان در درون خویش از گروههای انسانی مورد تنفر خویش سپاسگزار نیز هستند. چرا که بآنها یاری میرسانند خویشتن را در جرگۀ انسانهای عادی و معمولی جا زنند. ولی آنچه را نمیدانند، اینستکه آنها در تنفر خویش نسبت به انسان و حقوق او، بتدریج خود را میخورند و از جنبه روانی ذلیل و نابود میشوند.

در مورد دشمنی علیه انسان و حقوق ذاتی او دو مثال بیاورم: گودرون انسلین Ensslin زنی آلمانی که در خودکشی دسته جمعی و عضو گروه "بادر ماینهوف" پس از دستگیری، در زندان در دهۀ هفتاد به زندگی خود پایان داد، یکبار نوشته بود: "تو(در اثر شدت تنفر) یا خود را باید نابود کنی و یا دیگران را."

روانپزشگ انگلیسی لومبروسو Lombroso با جنایتکاران عادی (با انگیزه های غیر سیاسی) مصاحبه های متعددی را انجام داده و در نوشته ای بسال ۱۸۹۴ آنها را جمع آوری و انتشار داده است، مینویسد: جنایتکاری باو گفت: "روزی آمد که برای من انتخاب دیگری نمانده بود ما بین خود کشی و یا دگرکشی (جنایت)" (۴). ولی ما میدانیم که آدم جنایتکار، چه سیاسی و خواه غیره سیاسی، در تصمیم علیه حیات و زندگی خود (خودکشی) و جامعه (دگر کشی و جنایت)، "جامعه " را انتخاب میکند.

بقول بنی صدر: "تصمیمی که میان بد و بدتر صورت گیرد، همیشه منجر به انتخاب بدترین خواهد شد". انسان جنایتکار همیشه بدترین را انتخاب میکند. چرا که بنا بر نظر فیلسوف و روانشناس آلمانی، آرنو پلاک Arno Plack (۵) " نفرت نسبت به زندگی و حیات خود و تنفر از جامعۀ انسانی و انسانها (همنوعان خویش) دو روی یک سکه اند. در اصل سکۀ تنفر نسبت به کلّ حیات."

منابع و مأخذها:

(۱) نگاه کنید به کتاب، "خیانت به امید"، بقلم ابوالحسن بنی صدر، صفحۀ ۳۴۸ تا ۳۸۲ تحت عنوان "ولایت با جمهور مردم است، یا رابطۀ فقیه و جامعه" چاپ شهریور ۱۳۶۱

(۲) نظر ابوالحسن بنی صدر در مورد "اسلامی" که در پندار و کردار و گفتار، و بخصوص تبلیغات ملاتاریا بیان و عمل میشود. بنی صدر در اوائل دهۀ شصت سرمقاله ای تحت عنوان "فلسفۀ چگونه مُردن"  در نشریه "انقلاب اسلامی در هجرت" نوشت.

(۳ ) صحیفۀ امام ج ۹، صص ۲۸۱-۲۸۴ .

(۴) Cesare Lombroso, Rodolfo Laschi, Hans Kurella:

 Der politische Verbrecher und die Revolutionen in anthropologischer, juristischer und staatswissenschaftlicher Beziehung, Harvard University, Verlagsanstalt und Druckerei, ۱۸۹۴

(۵) Arno Plack: Hitlers langer Schatten. Mit einem „Nachwort zur nationalen Frage“. Langen Müller, München ۱