علی شفیعی

 

 

روانشناسی و یا "منطق" جانیان سیاسی

 

  

 

  این سئوال دهه های متوالی است که روانشناسان را به خود مشغول کرده است.

    آیا انسانهای عادی و معمولی و یا طبیعی و سالم میتوانند تحت نفوذ رهبران سیاسی- عقیدتی خویش و یا زیر فشار روانشناسی گروهی، تبدیل به جانیان سیاسی ِ عاری از هر گونه عذاب وجدانی گردند؟

آیا نظریه ها و آزمونهای دهه های شصت و هفتاد مسیحی، معروف و مربوط به "روانشناسی اطاعت و فرمانبری" و یا "جوّ زندان و فشار گروهی" هنوز از اعتباری علمی برخوردارند؟

     سئوال اصلی اینست: چرا و تحت چه شرایط و وضعیتهای سیاسی-اجتماعی انسانها حاضرند بعضویت گروهها و سازمانهای سیاسی-عقیدتی درآیند که به دیگران قهر و خشونت اعمال میکنند؟

 

در پاسخ به پرسش فوق دهه های متوالی میان روانشناسان توافق وجود میداشت. آنها همگی معتقد بودند: متأسفانه در وجود انسانها گرایشی وجود دارد بر این مبنی که از احکام و اوامر شخصیتهای صاحب امر و رهبران خویش اطاعت میکنند و دستورات آنها را بی چون و چرا اجراء می گذارند. علاوه بر آن در وضعیتهای خاص و فوق العاده نیز انسانها اجازه میدهند، از آنان بمثابه ابزار و آلتهای بی اراده، سوءاستفاده شود. در واقع بدون داشتن فکر و اندیشه ای از خود، و یا دارا بودن موضع شخصی خاصی، از قوائد و قوانین و احکام رهبری مستبد و خونریز، اطاعت محض میکنند.

     دو متخصص در روانشناسی اجتماعی از انگلستان بنامهای S. Alexander Haslam ، استاد در دانشگاه Exeter انگلستان و Stephan D. Reicher رئیس School of Psychologie“ از دانشگاه St. Andrews جدیداً نظر فوق را بطور کامل رد کرده و باطل میشمارند. آنها با ارزیابیهای نو و تازهء خویش از وقایع و اتفاقات تاریخی، همچنین آزمونهای اختصاصی مربوط به دید بالا- مثل آزمایش معروف به "زندان استاندفورد" و آزمایشهای میلگرام Milgram-Experimens ، پیش فرض و اصطلاح مشهور هانا آرنت، Banalität des Bösen ، یعنی "بی پایه و مایه بودن (آدمهای) شرور" را باطل میشمارند. این دو روانشناس انگلیسی ثابت میکنند که حامیان و عاملین جنایتهای بزرگ تاریخی مثل نگهبانان بازداشتگاههای هیتلری در آلمان و سراسر اروپا و یا بازداشتگاه های استالینی در روسیه ( میتوان به آنها اضافه کرد، زندانبانان و جلادان شاه و خمینی و خامنه ای در میهن ما ایران)، در حقیقت تنها خیلی راحت و ساده، طوری که خود غالباً ادعاء میکنند، از "اوامر و دستورات رهبر عظیم و الشأن" خویش پیروی و اطاعت نمیکردند و نمیکنند. بلکه کاملاً برعکس،  در امر جنایات سیاسی شدیداً فعال، و حتی خلاق نیز بوده اند و هستند.

    این گمان غلط که "آدمهای درست و سربراه"، تنها تحت شرایط و وضعیتهای خاصی (مثلاً برای مثال دوران جوشش و خروش انقلاب و یا جنگ و بحران) قادرند دست به جنایات و خشونتهای وحشتناکی زنند، به دلایل گوناگون از جذابیت حساس بالائی برخوردار است: چرا که اولاً این گمان، جوّ ترس و وحشت را بخصوص در جامعه های استبدادی بطور مدام  زنده و تازه نگاه میدارد. ثانیاً سبب پیدایش این ایده و سئوال میشود: اگر استبداد، جبّاریت و ستمگری نتیجهء "طبیعی" اطاعت کورکورانهء مشتی آدم ساده و احمق است. یعنی آدمهائی که در هر وضعیت و شرایطی، خود را با آن اوضاع و شرایط انطباق میدهند و باصطلاح عملهء استبداد میشوند. در اینصورت آیا اصلاً میتوان از جانیان سیاسی هر دوره و زمانی، از جنبه حقوقی، حق و حساب جنایاتی را که مرتکب شده اند، باز خواست نمود؟

     انسان هرزمان به کشتارها، ترورها و جنایات سیاسی که در ایران واقع گشته و میگردد، می اندیشد، جنایاتی که برای هیچ عقل سلیمی نه قابل فهم، نه قابل درک و نه اصلاً قابل توضیح است، قادر نیست بفهمد: این جانیان مخالفین خود را میکشند، زیرا از کشتن انسانهای دیگر لذت میبرند؟ یا اینکه از آنان شدیداً متنفرند؟ یا نه، تنفری در کار نیست. جانیان سیاسی حاکم بر ایران طی سه دهه در اثر کشتن و نابود کردن دیگر انسانهای همنوع و هموطن خویش، ارتقاء مقام و شغل می یابند و "رئیس جمهور"، "وزیر"، "وکیل"، "رئیس کل"ّ و حتی "آیت الله" و "مرجع تقلید" و اصلاً "رهبر مسلمین جهان" میشوند؟

 در نظام اجتماعی که قتل و جنایت سیاسی نه تنها ممکن میشود، بلکه دولت نظام ولایت مطلقه فقیه  آنها را مشروع کرده و سازماندهی میکند. در یک چنین  جامعه ای، جنایت حالت روزمره گی پیدا میکند. 

    جستجو و ردیابی ریشه های باصطلاح علمی این فرضیه شایع و گستردهء غلط، یعنی حماقت و ساده گی و اطاعت کورکورانه حامیان و عاملین جنایات سیاسی، ما را به چندی از مطالعات و آزمونهای معروف و مهم در علم روانشناسی - که در گذشته صورت گرفته اند- راهبر میکند.

     اولین آزمایش روانشناسی در مورد "اطاعت و فرمانبرداری" را روانشناس آمریکائی، استانلی میلگرام، در سال 1962 مسیحی انجام داد.

     در این آزمایش مردانی با سنین متوسط بصورت داوطلب جهت باصطلاح "آزمون توان حافظه" شرکت کردند.شرکت کنندگان بمثابه همکاران متصدی آزمون میبایستی به شخص دیگری، یعنی "شاگردی" شوک برقی تا حّد ایجاد خطر مرگ وارد میکردند. البته آن شاگرد هنرپیشه ای بود که نقش درد و رنج و تحمل شوک برقی را بازی میکرد. علاوه بر آن برقی در کار نبود. ولی داوطلبین شرکت کننده در آزمایش از این موضوع اطلاعی نداشتند. هدف از آزمون این بود که ببینند مردان داوطلب شرکت کننده در آزمایش تا چه حّد و حدودی  دستورات و اوامر رئیس خود، یعنی متصدی آزمون را اطاعت میکنند. بدون آنکه نسبت به "شاگردی" که درد و رنج شوک برقی را تحمّل میکند، احساس و عاطفه ای داشته باشند.

     در آزمایش دیگری معروف به "زندان استانفورد" که توسط روانشناس آمریکائی، فیلیپ Zimbardo صورت گرفت، دانشجویان داوطلب در آزمون از طریق قرعه کشی در یک بازی بنام "بازی زندان" به دو دسته "زندانی" و "زندانبان" تقسیم شدند. پس از گذشت زمانی کوتاه آزمایش نشان داد، دانشجویانی که به آنها نقش "زندانبان" محوّل شده بود، با چنان بی رحمی و شقاوت و خشونتی از خود قدرت عمل نشان میدهند، که پس از چندی آزمایش مزبور میبایستی قطع میشد. با وجودیکه هنوز بیش از نیمی از زمان مورد نظر گرفته شده، باقی مانده بود.

     نتایج بدست آمده در هر دوی این آزمایشها بر مبنای این فرضیه بود: انسانهای کاملاً معمولی و عادی و "سالم" تحت شرایط و وضعیتهای خاص و ویژه ای به آدمهای وحشی درنده خوئی، غیر قابل پیش بینی و تصور، تبدیل خواهند شد. البته فرضیه مذکور تنها بر اساس دلیل و برهان روانشناختی مدلّل نشده بود. در همان زمان که میلگرام در آمریکا تحقیقات خویش را انجام میداد، دانشمند معروف در دانش سیاست، خانم هانا آرنت، در یک دادگاه در اورشلیم محاکمه علیه آدولف آیشمن، یکی از رؤسای معمار در امحاء قوم یهود در دوران نازیهای آلمان را از نزدیک مشاهده میکرد.

    آیشمن در دوران حاکمیت نازیها، بخاطر شغلش بعنوان رئیس و مسئول سازماندهی، توقیف و انتقال یهودیان به بازداشتگاههای هیتلری، جزء یکی از مسئولین اصلی کشتار بیش از شش میلیون انسان بود. او از جنبه های مختلف و بیشماری، بمثابه "شرورترین و جانی ترین" فرد بشمار میآمد.

    هانا آرنت بهنگام مشاهده محاکمه دادگاه اورشلیم، بیکباره متوجه این امر شد: مردی که مسئول کشتار توده های عظیمی از انسانها است، نه بمثابه "جانور وحشی درنده خوئی" بلکه بر عکس، بعنوان آدمی فوق العاده عادی و معمولی بنظر میآید. آیشمن در دید تماشاچیان دادگاه بیشتر شبیه به انسانی بدون حس و احساس، و کاملاً ساده و ابله نمایان گردید. "بی آزار" جلوه کردن این یکی از بزرگان نازیها برای هانا آرنت شناختی هراسناک بود. زیرا از دید او، آیشمن را نه میتوان خیلی ساده "دیوانه" خواند، و یا دستکم آدمی دانست که "کاملاً طور دیگری از دیگران" است.

     هانا آرنت از طریق مشاهدات خویش در جریان محاکمهء دادگاه آیشمن، جملهء معروف و بقول دو روانشناس اجتماعی از انگلستان، "کلمات و افکار هنوز هراس انگیز ِ،  بی پایه و مایه بودن آدمهای شرور، را ساخت."

    آرنت رفتار مسئولین کشتار توده های بزرگی از انسانها را در آن زمان اینگونه برای خویش توضیح میداد:

 آیشمن و همکاران دیوانسالار او مجذوب و مفتون ریزه کاریهای فنی این قتل عام شده بودند. بدین صورت که آنها خیلی دقیق و حساب شده برنامه های حرکت قطارهای حامل انسانها بسوی بازداشتگاههای هیتلری را تنظیم میکردند. در حالیکه آنها خود را غرق در ریزه کاریها و جزئیات این برنامه ها کرده  و در آنها عمیق میشدند، نگاه و تصور خویش را بر بزرگی و وحشتناکی جنایتی که صورت میگرفت، و در واقع آنها را خود مرتکب میشدند، از دست میدادند. آنها نسبت به اعمال ناحقی که انجام میدادند، هیچگونه ملاحظه، فهم و یا اصلاً بصیرتی نداشتند. در حقیقت این جانیان سیاسی خیلی ساده، بصورت مکانیکی و ماشینی و بدون چون و چرا کردن، حتی با خود، از دستورات و اوامری که از بالا میآمد، پیروی میکردند. در واقع خود را "مأمور" میدانستند و "معذور". 

    توضیح و در واقع توجیه فوق را در "اعترافات سعید امامی"، جانی سیاسی معروف و سر شناس ولایت مطلقه حاکم بر ایران نیز میتوان بخوبی مشاهده کرد. او میگوید:

 "من از آغاز انقلاب تا امروز سرباز گوش به فرمان نظام مقدس اسلامی و مقام ولایت بوده و هستم، بدون کسب اجازه و یا بدون دستورات مقامات عالی نظام کاری انجام نداده ام. هر چه را که به صلاح نظام و اسلام دانسته ام به عنوان پیشنهاد به مسئولانم ارائه کرده ام. من خود را گناهکار نمی دانم. کسانیکه حذف شده اند، مرتد، ناصبی و محارب بوده اند. حکم مجازات آنها مثل همیشه به ما تکلیف شده است. ما آنچه کرده ایم اجرای تکالیف شرعی بوده است نه قتل و جنایت ...." (خط کشی زیر جمله ها همه از من است.)

     هانا آرنت در سال 1963 با نوشتهء خود تحت نام "آیشمن در اورشلیم. گزارشی از بی پایگی و بی مایگی آدمهای شرور." بحث و جدلی سخت و طولانی را ایجاد نمود. زیرا او مدافع فهم و تفاهم اساسی با آدمهای شرور و جانیان سیاسی بود. با وجودیکه آرنت در آن زمان موافق با محاکمه و حتی اعدام آیشمن بود، ولی بخاطر بیان تفاهم آمیز خود با جانیان سیاسی و سعی در قابل درک و فهم کردن انگیزه های درونی آنان، شدیداً مورد انتقاد قرار گرفت.

Theo R. Payk  در کتاب خود که بتارگی، در سال 2008 با عنوان " شرارت در وجود ما. شرحی پیرامون علتهای قتل و جنایت، ترور و خشونت" انتشار داده، به بحث و جدل روشنفکران و فیلسوفان در مورد انسانهای جانی و شرور از دوران روشنگری تا کنون پرداخته و مینویسد: نظرات مربوط به انگیزه های دست زدن به جنایت نزد جانیان و آدمهای شرور در نظر فیلسوفان در دو پایگاه ضد یکدیگر صورت گرفته است. در یک پایگاه فیلسوفانی چون ولتر، نیچه و سارتر قرار دارند. اینها مخالف تفهیم و تفاهم با جانیان بوده اند. زیرا معتقدند: در امر درک و فهم انگیزه های درونی جانیان، ما آنها را از جنبه اخلاقی بخاطر جنایاتی که مرتکب شده اند، معذور خواهیم کرد. دسته دیگر از فیلسوفان بر خلاف دسته فوق، بخصوص از جنبه اخلاقی، مدافع این امرند که انگیزه های درونی جانیان و آدمهای شرور بایستی درک و فهمیده شوند. روسو، هانا آرنت و ژان اِمری جانبدار نظر فوق اند. اینها معتقدند: ممانعت از درک و فهم انگیزه های درونی جانیان سیاسی، هر گونه اساس و زمینه ء برخورد صحیح با این پدیده را، چه از جنبه نظری و خواه از وجه عملی، ازمیان خواهد برد.

    حال دو روانشناس اجتماعی از انگلستان ثابت میکنند، زمانیکه روانشناس اجتماعی، میلگرام، نتایج تحقیقات خود در زمینه "روانشناسی اطاعت" را سعی داشت توضیح دهد، نظر هانا آرنت مبنی بر بی پایه و مایع بودن جانیان سیاسی را قبول کرده و شدیداً تحت تأثیر این ایده بود. او در توضیحی که در مورد آزمون خویش نوشته، اینگونه توصیف میکند:

     افرادی که در آزمون شرکت داشتند و رفتارشان با دیگران مملو از سنگدلی خاصی بود. عمل سنگدلانه را در یک حالت و وضعیت خاصی انجام میدادند. این حالت روانی را او agentic state ، یعنی چیزی شبیه به "شیوه رفتار عاری از وجدان" نامیده است. محقق فوق بر این گمان بود: در این وضعیت، توان انسان در قضاوت اخلاقی عمل خویش، بطور موقت از کار می افتد. و انسانها مسئولیت عمل و رفتار خودشان را به گردن رؤسا و رهبران خویش می اندازند. در این باصطلاح "شیوه رفتاری رها از اخلاق"، انسانها فقط به فقط خود را به این امر مشغول میکنند که از دستورات و اوامر شخصیتهای صاحب امر و آمریت، پیروی کنند. مهم نیست اجرای این دستورات و اوامر چه عواقب وحشتناکی برای دیگر انسانها در بر خواهد داشت.

   این فرمول توضیحی برای "جنایت و شرارت" بعدها از طرف همکار میلگرام، یعنی، فیلیپ زیمباردو، هنوز بیشتر و بدتر تشدید یافت. او معتقد است:

    اراده پیروی کورکورانه از وظایف را کردن و یا اطاعت از دستورات صاحبان امر، به وجود و حضور قوی شخصیتهای آمر وابسته نیست. انسانها در روانشناسی گروهی حتی میتوانند به قبیح ترین و نفرت انگیزترین اعمال راغب گردند. زیرا آنها حاضرمیشوند، بعنوان عضو گروه، بدون چون و چرا کردن، دست بهر عمل زشت و شنیعی که از آنان انتظارمیرود، بزنند. برای مثال در مورد آزمایش "زندان استانفورد" زیمباردو و همکارانش معتقدند:

    تجاوزات دانشجویانیکه از راه قرعه کشی به آنها نقش نگهبان زندان محول شده بود، نسبت به دانشجویان زندانی را بایستی بمثابه نتیجهء "طبیعی" پوشیدن اونیفورم نگهبان زندان، نگریست.

    در این بیان، پیام هراسناک تحقیق فوق، این میشود: نرمترین، صالح ترین و مسا لمت آمیزترین انسانها بهنگام عضویت در یک گروه زورمدار، مثل نگهبان زندان شدن، تبدیل به آدمهائی خشن و بیرحم خواهند شد. علاوه بر آن معنی تفسیر مذکور این میشود: شکنجه و آزار، تحقیر و تخریب و استبداد بر دیگران چیزی نیست که ما انسانها بر آن کنترل و مراقبتی داشته باشیم و یا برای دست زدن به این اعمال مسئولیتی بر گردنمان باشد. بکار بردن قهر و خشونت در بسیاری از وضعیتهای خاص، نه تنها امری "طبیعی" است، بلکه غیر قابل اجتناب نیز مییاشد.

    ایرانیان هموطنی که سطور فوق را میخوانند، به احتمال بسیار قوی به یاد گفته های "اصلاح طلبان" موجود در رژیم ملاتاریا خواهند افتاد. آنان نیز با گفتن و تکرار وقیحانهء این جمله که "انقلاب خشونت است"، مسئولیت تمامی جنایات سیاسی که در ابتدای انقلاب، یا خود مرتکب شده اند و یا دستکم حامی و جانبدار آنها بوده اند، را یکجا بگردن "انقلاب" می اندازند. معنای اصلی این بیان، که "انقلاب خشونت است"، این میشود: " ما تقصیری نداریم که دست به خشونت زدیم و وحشتناکترین جنایات سیاسی را مرتکب شدیم، مقصر و مسئول این جنایتها، انقلاب بود."

   "اصلاحطلبان" رژیم ولایت مطلقه، به قصد و عمد فراموش میکنند که انقلاب سال 57 انقلابی بود که در  منظر جهانیان گل را بر گلوله پیروز کرد. متأسفانه این انقلاب با اندیشه و عمل جانیان سیاسی و حامیان آنان مبدل به آنچیزی شد که امروز در ایران حاکم است.

     طرفه اینکه رئیس و الگوی "اصلاح طلبان"، یعنی محمد خاتمی، چند سال پیش وقتیکه لاجوردی، این "قصاب اوین"، یعنی جانی ترین و شرورترین فرد در آن رژیم را "سرباز اسلام" نامید. برای من معلوم شد که جنایات سیاسی دهه شصت رژیم هنوز در ذهن و مغز خاتمی ارزش "اسلامی" محسوب میشوند.

    برگردیم به اصل موضوع: همانطور که قبلاً آمد، تا چندی پیش در این مورد اجماع وجود میداشت که همهء انسانها تحت سلطهء قدرت گروهی میباشند که عضو آن هستند. و هیچ کس قادر نخواهد بود، وقتی در جمع و اجتماعی ادغام گشت، علیه قوائد و معیارهای حاکم بر آن جمع، عمل کند. ولی بتازگی نتایج بدست آمده از تحقیقات و مطالعات جدید، این دیدگاه کهنه و قدیمی را به زیر سئوال برده است. از جمله در تحقیقات تاریخی، کارهای جدیدی پیرامون این موضوع وجود دارند. برای مثال پژوهشی دقیق و با ریزه کاریهای خاص و بسیار جالب در مورد زندگی و اعمال و رفتار آدولف آیشمن توسط دیوید کزارانی Cesarani  در سال 2004 انتشار یافته است. این محقق تاریخ، تحلیل و تفسیر خانم هانا آرنت که قبلاً به آن اشاره شد را "در بهترین حالت، ساده لوحانه" ارزیابی میکند. او مینویسد:

 "به این دلیل ساده لوحانه است که خانم آرنت تنها در ابتدای شروع محاکمهء آیشمن در آنجا حضور داشت. در آن ابتدا آیشمن سعی وافری داشت که خود را کارمند ساده و به اصطلاح عامل پشت میز نشین ِ بی اراده و بی آزاری نشان دهد. در این مرحله از محاکمه بود که هانا آرنت صحنه دادگاه را ترک کرد و تا پایان محاکمه دیگر آنجا حضور نداشت. اگر آرنت آنجا می ماند، او - و همراه با او، ما و تمام جهانیان یک آیشمن کاملاً دیگری را کشف میکردند: یعنی شخصی کاملاً باورمندِ طرفدار ضد یهودیان و پیرو ایده ئولوژی نازیها، مردی که خیلی ساده و راحت تنها از اوامر و دستورات پیروی نمیکرد، بلکه  مغزی خلاق در امر خشونت و جنایت بود، مردی که کاملاً و دقیقا میدانست، چکار دارد میکند و حتی نسبت به توان تخریبی خویش بمثابه جاده صاف کن قتل عام سازمان داده شده، احساس غرور و افتخار میکرد."

    امر فوق در مورد جانیان سیاسی که در رژیم ملاتاریا نیز مدام تکرار میکنند "ما تکلیف شرعی داشتیم و(در امر

جنایات ) تنها از اوامر رهبر انقلاب، خمینی، و امروز خامنه ای، پیروی میکردیم و میکنیم" نیز صادق است.

    علاوه بر اینها، تحقیقات روانشناختی متعددی در مورد روانشناسی سران نازیها  نیز انجام گرفته اند که به این نتایج رسیده اند: تعداد قلیلی از نازیها بوده اند که"فقط از دستورات پیروی میکردند." تنها به این دلیل ساده که دستورات و اوامر صادر شده در سلسله مراتب نازیها همگی این مشخصه را داشتند که بسیار مبهم و پر ازابهام بودند. بهمین خاطر این دستورات نیاز به آدمهائی داشت  پر از تخیلات و ابتکارات در جنایتکاری ، تا بتوانند به دلخواه خود دستورات و اوامر را تفسیر و اجراء کنند. آنطور که Ian Kershaw تاریخدان انگلیسی بدرستی مینویسد:

 "نازیها از هیتلر اطاعت نمیکردند، بلکه با او همکاری و در اصل به او کمک میکردند. و در اینکار تلاش آنها این بود که در فعالیتهای جنایتکارانه خویش متقابلاً از هم پیشی گیرند. همزمان نیز طوری عمل میکردند که در فسادها و جنایتها، رازدار و رازنگهدار یکدیگر هم باشند."

   کسانیکه جنایات و فسادهای عظیم خمینی و رژیم او را افشاء کرده اند و میکنند نیز عین مطلب فوق را در مورد امر به فساد و جنایت، و تخیلات و ابتکارات جانیان سیاسی در رژیم ملایان تصدیق خواهند کرد. جنایتکاران رژیم ولایت نیز تنها از "اوامر و دستورات رهبر عظیم الشأن" اطاعت نمیکردند و نمیکنند، همکار و حامی و مشوق او در امر جنایات سیاسی هستند. آنها در حقیقت، به اصطلاح معروف، "کاسهء داغتر از آش" نیز بوده اند و هستند. بهترین مثال را در کشتاروسیع زندانیان سیاسی در ماه مرداد و شهریور سال 1376 میتوان مشاهده کرد. در خاطرات آیت اللّه منتظری، جلد اوّل، ص 628 و ص 635 چنین آمده است:

" به آیت اللّه موسوی اردبیلی که آن زمان رئیس شورای عالی قضائی بودند پیغام دادم: مگر قاضی های شما اینها را به پنج یا ده سال زندان محکوم نکرده اند؟ مگر شما مسئول نبودی؟....طرف (زندانی) را می آوردند به او می گفتند بگو غلط کردم: او هم به شخصیتش بر می خورد نمی گفت. می گفتند پس تو سر موضع هستی و او را اعدام می کردند. در همین قم یکی از مسئولین قضائی آمد پیش من و از مسئول اطلاعات قم گله می کرد که می گوید تند تند اینها را بکشیم از شرشان راحت شویم. من می گویم آخر پرونده های اینها را بررسی کنیم یک تجدید نظری در حکم اینها بکنیم. می گوید حکم اینها را امام صادر کرده ما فقط باید تشخیص موضع بدهیم. به بعضی افراد می گویند تو سر موضعی؟ او هم نمیداند قضیه از چه قرار است می گوید بله. فوری او را می برند اعدام می کنند.... اول محرم شد. من آقای نیری که قاضی شرع اوین و آقای اشراقی که دادستان بود و آقای رئیسی معاون دادستان و آقای پور محمدی که نماینده اطلاعات بود را خواستم و گفتم الان محرم است حداقل در محرم از اعدامها دست نگه دارید. آقای نیری گفت: "ما تا الان هفتصد و پنجاه نفر را در تهران اعدام کرده ایم، دویست نفر را هم به عنوان سر موضع از بقیه جدا کرده ایم. کلک اینها را هم بکنیم بعد هر چه بفرمایید" _(خط کشی زیر جمله ها ازمن است.)

    امر کاملاً ثابت شده در علم روانشناسی این است: حتی در بدترین شرایط و وضعیتها، انسانها هرگز مجبور نخواهند شد، انسان دیگری را بقتل برسانند. در حقیقت همیشه و در همهء رژیمهای جنایتکار، تنها تعداد معدودی از افراد حاضرند انسانهای دیگر را بهلاکت برسانند. آنان دروغ میگویند، که خود را در وضعیتی خاص و یا گروهی خشونتگر دچار و مجبور دیدند. قاتلین سیاسی در هر رژیم و تحت پوشش هر ایده ئولژی و عقیده و مرامی، در امر جنایت بطور کاملاً  فعال شرکت میکنند. آنها این وضعیت غیر انسانی را با خلاقیت و ابتکارات خویش نیز شدیدتر و شنیع تر هم میکنند. علاوه بر آن از جنبه روانشناسی خود را در مرکز حوادث سیاسی و( بقول خودشان)، "عمل انقلابی" می بینند و احساس فخر و غرور هم میکنند.

    آنچه را جامعه شناس آلمانی، Wolfgang Sofsky - که سالهای زیادی جامعه شناسی بازداشتگاههای هیتلری را مطالعه و تحقیق کرده -  پیرامون جوّ حاکم بر بازداشتگاههای نازیها مینویسد، در تمامی زندانها و قتلگاههای رژیمهای استبدادی و جنایتکار در همه جا و هر زمانی، حاکم بوده وهنوز نیز حاکم است. او در سال 1993 این طورمینوسد:

"تک تک افراد (رژیم جنایتکارهیتلری) وفاداری و از خود گذشتگی خود را (نسبت به نظام نازیها) این طور بنمایش می گذاشتند که به ابتکار خویش، خیلی بیشتر و شدیدتر از آنچه در دستور کارشان آمده بود، خشونت و بیرحمی بکار می بردند. برای مثال اعمال قهر و خشونت، آنهم بطور شدید و افراطی، هرگز از طریق اطاعت و گوش بفرمان بودن مکانیکی بوجود نمی آمد. بلکه برعکس سرمشق و الگوی همهء آنها ساختار گروهی بود که در آن، این انتظار وجود میداشت، اعضاء (قاضی، بازپرس، شکنجه گر، زندانبان و ...) مرزهای عادی و معمولی قهر و خشونت را در نوردند و پا را از هر گونه حدّ و حدودی فراتر نهند."

    خیلی کوتا و خلاصه: حقیقت دهشتناک اعمال و رفتار جانیان سیاسی در این نیست که آنها دستورات مافوق خود را، طوریکه خود ادعاء میکنند، "کورکورانه" اطاعت میکنند. بلکه برعکس: آنها بر اعمال و رفتار جنایتکارانه خویش معرفت کامل دارند. و بدتر از آن اینکه، گمان میکنند، کاری درست و صحیح و بسیار مهمّی را انجام میدهند.

     حتی زیمباردو، متصدی آزمون "زندان استانفورد" نیز در نوشته های تفسیری خود مینویسد: بعضی از افراد  در نقش زندانبان طرف زندانیان را میگرفتند و جانبدار آنان میشدند. بعضی دیگر، البته با تعصبی خاص، ولی منصفانه عمل میکردند. واقعیت این بود که: تنها تعداد قلیلی از دانشجویان، در نقش نگهبانان زندان، بطرزی وحشتناک با سنگدلی بی مانند، قهر و خشونت بکار میبردند.

    در حقیقت بگفته دو روانشناس اجتماعی از انگلستان:

" نه از آزمون " زندان استانفورد" و نه از آزمایش "روانشناسی اطاعت" از میلگرام، میتوان این استنباط را کرد که: میشود انسانها را بی فکر و بی اراده به اعمال قهر و خشونت، به قساوت قلب و جنایات سیاسی راغب نمود. "

    در نوشته بعدی به این امر مهم خواهم پرداخت: چرا و چگونه انسانها حاضر میشوند، خویشتن خویش را با اندیشه های استبدادی و رهبران و مُبلغان خشونت و خشونتگری هم هویت کنند و در قهر آمیزترین و خشونت بارترین رژیمها و یا گروههای سیاسی-عقیدتی، دست به جنایات سیاسی زنند؟ 

 

 

 

روانشناسی و یا "منطق" جانیان سیاسی (2)

 

   در نوشته پیشین به این امر پرداخته شد که جانیان سیاسی "آدمهای خوب و بی آزاری" نیستند که در اثر تغیر اوضاع و شرایط و اطاعت کورکورانه از رهبران خویش دست به آزار و اذیت دیگران زده، عامل جنایت و آدمکشی میشوند. دراین بخش از نوشته سعی بر اینستکه برای این پرسش مهم، پاسخی در خور پیدا کنم که :

 

دراین بخش از نوشته سعی بر اینستکه برای این پرسش مهم، پاسخی در خور پیدا کنم که : چرا و چگونه انسانها حاضر میشوند، خویشتن خویش را با اندیشه های استبدادی و رهبران و مُبلغان خشونت  و خشونتگری هم هویت کرده و در قهر آمیزترین و خشونت بارترین رژیمها، و یا گروههای سیاسی- عقیدتی، دست به جنایات سیاسی زنند؟ 

    خیلی بیشتر از آزمونهای روانشناختی که در نوشته قبلی به آنها اشاره شد، اسناد و شواهد غم انگیز تحقیقات و پژوهشهای تاریخی در کشورها و جوامع گونان، بما ثابت میکنند: زمانی قهر و خشونت، سنگدلی و بیرحمی همراه با جنایات هولناک سیاسی پا به عرصهء وجود اجتماعی گذارده اند که انسانها قویاً به گروههای سیاسی عقیدتی ِ ستایشگر زور و قهر، تمایل پیدا کرده اند. در اصطلاح روانشناسی، هر زمان انسانها خویشتن خویش را تابع ایده ئوژیهای مُبلغ توسعه و گسترش خشونت کنند،  افکار و عقاید بر انگیزنده قهر و خشونت در درون آنها آتش خشونت را فوران می گردانند. در این ساز و کار روانی، آنها در امر خشونت و جنایت، خلاق نیز می شوند . بدتراز همه اینکه، در اعمال ستم و خشونت نسبت بدیگر انسانها، احساس غرور و افتخار نیزمی کنند.

      سئوالی را که ما بایستی در اینجا طرح کنیم، این است: چرا و چگونه انسانها حاضر میشوند، خود را با اندیشه های استبدادی و رهبران و مُبلغان خشونت  و خشونتگری هم هویت کنند و این هویت را در قهر آمیزترین و خشونت بارترین وضعیتها فعال کرده، محکم و استوار حفظ کنند؟ 

     در پاسخ به پرسش فوق سه جواب عمده وجود دارد: الف: وجود "اندیشهء راهنمای زورمدار" نزد بعضی از انسانها، ب: ایجاد حالتها و وضعیتهای خاص  بحرانی و یا "ظاهراً" بحرانی و بالاخره، ج - نقش رهبران  و سازندگان نظریه های خشونت در ایجاد استبداد:

الف: وجود "اندیشهء راهنمای زورمدار" نزد بعضی ازانسانها:

 دلیل وجود این امر را دو محقق در علم روانشناسی بنامهای Carnaghan و McFarland در تحقیقی بسیار جالب و آموزنده به سال 2007 مسیحی  در اختیار ما می گذارند. این دو روانشناس پژوهشگر در تحقیق خویش دو آگهی گوناگون در روزنامه ها انتشار دادند. در آگهی اوّل مطلب مربوط میشد به  دعوتنامه ای جهت شرکت در یک "آزمون استاندارد روانشناسی". دومّین آگهی محتویش دقیقاً همان متنی بود که زیمباردو در گذشته جهت یافتن افراد دانشجوی مایل به شرکت در آزمون "زندان استاندفورد" انتشار داده بود. در این متن آمده بود، ما برای " تحقیق روانشناسی زندگی در زندان" نیاز به افراد شرکت کننده داریم.

    ارزیابی خصوصیات بارز داوطلبانی که به آگهی های فوق جواب دادند نشان داد: به آگهی دوم با محتوی "پژوهش در زندان" انسانهائی کاملاً نوع دیگر نسبت به آگهی اوّل، جواب داده بودند. در واقع افرادی مایل بودند در آزمون "زندان" شرکت کنند که مشخصهء بارز اندیشه شان در مورد زندگی در زندان این بود: " در یک زندان بایستی سلسله مراتب و انضباطی سخت و آهنین وجود داشته باشد."

      این نظر که در واقع بیانگر "اندیشه راهنمای زور مدار" است، (من در اینجا از  اصطلاح فلسفی که مبتکر آن ابولحسن بنی صدر است، استفاده کرده ام.) را تنها داوطلبانی داشتند که حاضر بودند در آزمون زندان شرکت کنند. این امر نشان میدهد که تنها انسانهای خاصی وجود دارند که مایلند در یک چنین آزمونی شرکت کنند و حتی بیشتر از آن، اصلاً نقش نگهبان زندان را نیز بعهده بگیرند.

    ساده ترین نوع توضیح در مورد داشتن اندیشه زورمدار نزد بعضی از انسانها اینست: دلائل وجود زورمداری، در خصوصیات شخصیتی هر فرد نهفته است. این خصوصیات از جنبه روانشناسی خیلی خلاصه عبارتند از: درجه اعتقاد و باور به آمریت، در حقیقت داشتن فکر استبدادی؛ قبول سلسله مراتب سخت اجتماعی و سلطهء اقشار و طبقات و گروههای اجتماعی بر یکدیگر و دیگر خصلتهای فردی ِ باورمند به زور و حاکمیت استبدادی. برای مثال نشان بارز وجود اندیشه زور مدار در مغز یک انسان اینستکه: او راه حلّ هر گونه مشکل اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و یا اقتصادی را بکار بردن زور و قهر و خشونت می بیند.

    دو روانشناس اجتماعی از انگلستان که قبلاً به کارهای آنان اشاره شد، یعنی  S. Alexander Haslam  و Stephan D. Reicher در سال 2006 در آزمون دیگری، این امر بسیار مهم را ثابت کردند:

آنها در"آزمون زندانی" که خود، به تقلید از آزمون زیمباردو، بوجود آوردند، شاهد این امر مهم گشتند که تعداد زیادی از شرکت کنندگان، اصلاً حاضر نبودند نقش نگهبان زندان را بازی کنند. در آزمون زیمباردو نیز عین همین امر واقع شده بود. کسانیکه حاضر نبودند نقش زندانبان را بازی کنند، دلایل خویش را جهت امتناع از قبول این نقش نیز بیان نمودند.

    مهمترین دلیل امتناع کنندگان این بود: ما از خود این واقعیت را سئوال میکنیم. اگر ما با پرشوری و حرارت نقش زندانبان را ایفا کنیم، دوستان و آشنایان ما چه برداشتی از این کار ما خواهند داشت؟ علاوه بر این، چگونه میشود در آزمون، بمثابه "نگهبان زندان" با آمریت و استبداد، یا حتی با خشونت و بیرحمی عمل نمود و این نقش را با نقشهای دیگر و واقعی خود در اجتماع - برای مثال پدری پرمهر و محبت و دلسوز فرزندان بودن، یا همکاری محترم و دوست داشتنی و یا اصلاً عضو انجمن حمایت از حیوانات، بودن - سازگار نمود.

     دلایل بیان شده از طرف امتناع کنندگان نشانگر این واقعیت هستند که:

 انسانها هر چقدر بیشتر و قویتر نسبت به گروهها و جماعات احساس تعلق خاطر داشته باشند، که در آنها ارزشها و معیارها و قوائد عدم  زور حاکم اند، بهمان اندازه کمتر، و در واقع به ندرت حاضرمیشوند، خود را با گروههائی که گرایش به نقش آمریت و استبداد و در نتیجه تمایل به قهر و خشونت دارند، هم هویت کنند.

ب: وجود حالتها و وضعیتهای خاص بحرانی و یا "ظاهراً" بحرانی:

     در طول تاریخ هر کشور و جامعه ای، و یا اصلاً در طول عمر هر انسانی، وضعیتها و حالتهای خاص بحرانی و یا "ظاهراً" بحرانی بوجود آمده اند و می آیند. این اوضاع و حالات خاص، بعضی از انسانها را "وادار" میکنند، ارزشها و معیارهای استبدادی را بپذیرند و در عمل از نظرات و رفتار و  روشهای گروههای استبداد طلب جانبداری کرده، آنها را نمایندگی کنند.

     دو روانشناس اجتماعی از انگلستان در"آزمون زندانی" که خود بوجود آوردند، به نتایج غیر مترقبه و شگفت انگیزی دست یافتند. آنها مینویسند:

   "داوطلبین شرکت کننده در آزمون ما که در ابتدا همگی دیدگاههای مردمسالاری داشتند، قدم به قدم بسوی نظرات و معیارهای استبدادی گرایش پیدا نمودند. این حالت بخصوص زمانی واقع می شد که گروه (زندانیان) آنها دیگر درست انجام وظیفه نمیکرد و تمامی سیستم زندان تهدید به هرج و مرجی غیر قابل کنترل میشد. در یک چنین وضعیتی ظاهراً وعده و نوید رژیمی سختگیر و زورگو با رهبری قدر قدرت و مستبد که با قهر وخشونت دست بکار ایجاد آرامش و نظم شود، فریبنده و اغواء کننده بود. حتی اگر مدیریت و رهبری استبدادی برای همهء اعضاء، بمثابه راه حلّی فریبنده بنظر نمی رسید، ولی در وضعیتهای بحرانی و یا "ظاهراً " بحرانی، بهرحال کمتر از دیگر حالتها و وضعیتها، خطرناک و هراسناک تصور می شد. معمولاً گرایش به استبداد و خشونت، بعنوان خصلتی ثابت در شخصیت و منش انسانها، توصیف میشود. ولی در این آزمون ما توانستیم مشاهده کنیم که این خصلت باصطلاح تثبیت شده در منش انسانی، تحت تأثیر تغیر شرایط و وضعیتها، تغیر و تحول خواهد کرد."

    نسل انقلاب در ایران، بخصوص کسانیکه اوضاع سیاسی و تحولات و تغیرات روز به روز آن را زیر نظر داشتند و دارند، امر فوق، یعنی ایجاد بحران و یا "ظاهراً" بحران را، خیلی خوب می شناسند. ساختن بحران و سوء استفاده از آن جهت استقرار و استمرار استبداد، مشخصهء بارز رژیم ملاتاریا از سی سال گذشته تا کنون در ایران است. خمینی رهبر و الگوی مستبدین در بازسازی   استبداد در ایران پس از انقلاب، تصرف سفارت آمریکا و به گروگان گرفتن  آعضاء آن را "انقلاب دوّم و مهمتر از انقلاب اوّل" خواند. حمله ارتش صدام حسین به ایران و ایجاد جنگ و ادامه ء احمقانه و خیانت آمیز آن را "جنگ نعمت است" نامید. این "حوادث" و "رویدادها"ی سیاسی ایجاد کنندهء  بحرانها همگی "نعمتهائی" شدند برای مستبدین تا بکمک آنها، استبداد خونریز خود را بر میهن و مردم ایران، مستقر کنند. جای تعجب نیست که در حال حاضر نیز "قدرت اتمی" شدن رژیم ملاتاریا، "ظاهراً" تبدیل به "بحرانی جهانی" گشته است. البته تمامی هزینه های سرسام آور این بحرانها را، بقول ابولحسن بنی صدر، مردم ایران باید بپردازند.

    علاوه بر این در ساختن بحران و ادامهء آن، نقش کشورهای استبدادی منطقه و قدرتهای سلطه گر جهانی را نیز نبایستی فراموش کرد. ابولحسن بنی صدر، اولین رئیس جمهور منتخب ملت ایران، در کتاب "خیانت به امید"  که در 25 شهریور سال 1361 انتشار داد، از: "هجوم همه جانبه نیروهای داخلی و خارجی ارتجاع و استبداد به نسل انقلابی و ... روزهای تلخ کشتارها و اعدام ها ..." یعنی جنایات سیاسی هموار کننده راه برای استقرار رژیم استبدادی ملاتاریا مینویسد. بنی صدر در کتاب فوق به تفصیل چگونگی بازسازی استبداد از راه ایجاد انواع گوناگون و در واقع روز بروز بحران توسط جانبداران استبداد را شرح داده است.

ج - نقش رهبران و سازندگان نظر و نظریه های خشونت در ایجاد استبداد:

 مهم نیست در جهان ما تا چه اندازه هرج و مرج و اغتشاش وجود دارد. ما انسانها همیشه و بطور دائم در تلاشیم، به حوادث و اتفاقاتی که در دنیا رُخ میدهند، معنائی بدهیم. ما انسانها مدام در پی یافتن توضیحی هستیم، که مثلاً، چرا و چگونه مسائل و مشکلات بوجود آمدند. ما در صددیم و میخواهیم برای خود چشم انداز و یا "خیال" و تصوری را بوجود آوریم. بر این مبنی که از چه راه و چگونه میتوان این مسائل و مشکلات را حلّ نمود. این عمل، یعنی جهان را برای خود تعریف، معنی و یا تبیین کردن را، ما انسانها هرگز به تنهائی انجام نمی دهیم. بلکه بیشتر در پی آنیم که از سازندگان نظر و نظریه ها، یعنی اشخاصی که بالقوه نقش رهبر و الگو را برای ما ایفا میکنند، کسب اطلاع کنیم. آنها هستند که ما را در یافتن چشم اندازی جهت حلّ مشکلات ومسائل،  راهنمائی میکنند.

   در اینصورت زمانیکه ما رفتارهای خشونت آمیز افراد و گروهها و دشمنی آنان با دیگر گروههای اجتماعی و عقیدتی را مطالعه میکنیم، بایستی همیشه نقش نظر و نظریه سازان و رهبران و الگوهای آنان را نیز مد نظر قرار دهیم. زیرا افراد و گروههای خشونتگر، زمانی دست به قهر و خشونت خواهند زد که رهبرانشان به آنها بباورانند که:

 1- ما در بحرانی سخت دشوار قرار گرفته ایم، 2- ما و "دین و مرام و عقیدمان" بشدت در خطر هجوم بیگانگان (بزبان ملاتاریا "غیر خودیها" ) است و بالاخره 3- ما نیاز ی مبرم به دخالت  و حمله و تجاوز بیرحمانهء شما ها داریم.

     دو محقق در روانشناسی اجتماعی از انگلستان به امر فوق نیز در آزمون زندان که خود بوجود آوردند، خیلی خوب توجه کرده اند. آنها مینویسند:

 " شرکت کنندگان در آزمون (در نقش زندانبان) در حالتهای ظاهراً بحرانی به مقدار کمی مستبد و آمریت خواه میشدند، با این وجود نیازی مبرم به نقش نظر سازان و رهبران مستبد فعالی داشتند که گرایش استبدادی، در ابتدا ضعیف، خویش را تقویت کرده و رژیمی نو، خشن و سنگدلی را بکار گمارند."

    در حقیقت نقش رهبران خشونتگر زمانی فوق العاده مهم و حساس خواهد شد که آنها به حامیان و طرفداران خود این امر را بباورانند، که "مسائل و مشکلات ما" از جانب گروههای شرور "غیر خودی" ساخته شده و بوجود می آیند. اگر رهبر و یا رهبران استبداد بتوانند این دروغ بزرگ را به پیروان خویش بقبولانند، کار آنان خیلی ساده خواهد شد. از آن پس رهبر، برای اعضاء متمایل به استبداد، یعنی کسانیکه خود را با اندیشه های او و دیگر سازندگان نظریه های خشونت، هم هویت کرده اند، معیارهای جدیدی از دشمنی علیه دیگران، یعنی "غیر خودیها" را  می سازند.

    هنوز خطرناکتر از ایجاد انواع گوناگون دشمنی ها در جامعه، زمانی خواهد شد که رهبران مستبد به پیروان خود این دروغ بزرگ را بقبولانند و آنها را متقاعد کنند که: تمامی ارزشها و صفات عالی انسانی (یا "اسلامی" یا "انقلابی" یا "طراز نو و مدرن" و یا ...) در گروه ما جمع و متحّد و تکمیل شده اند. آنطور که دفاع از ما و عقیده و مرام ما، در حقیقت حفظ "تمامی خوبیها در این جهان" است. در این صورت هم  دفاع و هم حفظ همهء این "خوبیها" در گرو مبارزه و یا اصلاً نابود کردن "دشمنان شرور" ما، یعنی "غیر خودیها" قرار دارد.

    تحت چنین شرایط و حالتهای جنون آمیز روانی است که قتل عام و امحاء گروههای مذهبی، ملی، نژادی و...، ارزش و معیار گروههای خشونتگر میشوند. در این جوّ خشونت و ویرانگری است که قتل توده های بزرگ انسانی برای جانیان سیاسی بمثابه عملی افتخار آمیز و درخشان جلوه میکند. این روانشناسی و "منطق" جانیان سیاسی است.

 خمینی این "رهبر کبیر" جانیان سیاسی در ایران نیز، این "منطق" جنون آمیز را از آن خود و پیروان خویش کرد. او ابتدا "اسلام" دست ساخت خود را، در مقایسه با دیگر "اسلام ها" که خود و دیگر نظریه سازان جنایتکار پیرو او، کشف میکردند، "اسلام ناب محمّدی" نامید. یعنی تمامی ارزشها و صفات عالی انسانی و "اسلامی" در ما و گروه طرفدار ما، جمع و متحّد و تکمیل شده اند.سپس کینه پروری را رواج داد و خشونت را تقدیس کرد  و در سال 1376اینگونه دستور قتل عام صادر کرد:

"در تمام موارد فوق هر کس در هر مرحله اگر بر سر نفاق باشد حکمش اعدام است. سریعاً دشمنان اسلام را نابود کیند. در مورد رسیدگی به وضع پرونده ها در هرصورت که حکم سریعتر اجرا گردد همان مورد نظر است. روح اللّه موسوی خمینی " (خط کشی زیر جمله از من است.)

    با این دستور بنا بر نوشته آیت اللّه منتظری " در کمتر از سه روز بیش از 4000 نفر را اعدام کردند." ( از کتاب "خاطرات آیت اللّه منتظری")

   در مجموع و خلاصه، شناختهای نوئی که توسط تحقیقات جدید پیرامون روانشناسی یا "منطق" جانیان سیاسی حاصل شده اند، همگی بر این نظرند:

   انسانها قادرند دست به وحشتناکترین خشونتها، و جنایات سیاسی بزنند. ولی نه از روی ناآگاهی و عدم شعور، بلکه عمداً و قصداً و کاملاً واقف بکار خویش. زیرا جانیان سیاسی گمان میکنند، جنایات آنها عملی کاملاً درست و افتخار آمیز است. علاوه بر این، وقتی انسانها خویشتن خویش را با گروهی سیاسی عقیدتی هم هویت کردند که ایده ئولوژی و مرام آن گروه، یک چنین خشونت و جنایتی را توجیه میکند، در اینصورت تحقیر و آزار و حتی نابود کردن دیگران نیز مشروع میگردد.

آنچه از جنبه روانشناسی برای مطالعات و تحقیقات در آینده حائز اهمیت است، اینستکه ما بیشتر از  آنچه تا کنون می دانیم، از راه تحقیق بدانیم که چه افرادی با چه روانشناسی و دیدی خود را با گروههای جانبدار خشونت هم هویت میکنند؟ و تحت چه شرایط و حالتهای روانی امکان بوجود آمدن چنین هم هویتی بیشتر میشود؟

   محقق و عالم علم تاریخ کزارینی از تحقیق خویش در مورد آیشمن به این نتیجه بسیار مهم رسیده است:

    "قبول فرضیه ، بی پایگی و بی مایگی آدمهای شرور، هم چنین نظرات میلگرام، در مورد تمایل به اطاعت و گوش بفرمان بودن نسبت به صاحبان امر، تحقیقات ما را در این زمینه نزدیک به چندین دهه عقیم گرداند." من نیز با

 

این نظر موافقم و بقول جان تورنر، حال زمان آن رسیده است که " ما خود را از زندانهای نظریه سازان و نظریه پردازان بیگانه با واقعیتها، رها کنیم."

 

فهرست منابع و کتابها:

 

H. Arendt, Eichmann in Jerusalem: A report on the banality of evil, Penguin, New York 1963

 

Phil Banyard, Tyranny and the tyrant, The Psychologist, 20 (8), 2007, 494–495, Siehe auch: www.thepsychologist.org.uk

 

C. Browning, Ganz normale Männer, Das Reserve-Polizeibataillon 101 und die „Endlösung“ in Polen, Rowohlt, Reinbek 1999

 

D. Cesarani, Eichmann. His life and crimes, Heinemann, London 2004

 

S. A. Haslam, S. D. Reicher, Beyond the banality of evil, Personality and Social Psychology Bulletin, 33, 2007, 615–622

 

S. A. Haslam, S. D. Reicher, , Social Psychology Quarterly, 70, 2007, 125–147

 

S. Milgram, Obedience to authority, Harper & Row, New York 1974

 

S. A.Haslam, S. Reicher, Rethinking the psychology of tyranny: The BBC Prison Study, British Journal of Social Psychology, 45, 2006, 1–40

 

Theo R. Payk, Das Böse in uns. Über die Ursachen von Mord, Terror und Gewalt. Patmos, Düsseldorf 2008

 

S. Reicher u.a., Entrepreneurs of hate and entrepreneurs of solidarity, International Review of the Red Cross, 87, 2006, 621–637

 

Wolfgang Sofsky, The order of terror, Princeton University Press, Princeton, NJ 1993

 

P. Zimbardo, Der Luzifer-Effekt, Springer, Heidelberg 2008

 

ابولحسن بنی صدر، خیانت به امید، انتشارات انقلاب اسلامی ، شهریور

1361

خاطرات آیت اللّه منتظری، مجموعه پیوستها و دست نویسها، انتشارات انقلاب اسلامی ، فوریه 2001

 

انقلاب اسلامی در هجرت، شما ره های 705 و 706 ، مقاله " قاضیان عضو مافیا که برخی از آنها در کشتار زندانیان و ترورهای سیاسی نقش داشته اند. سپتامبر 2008