جمال صفری: «۲۶ خرداد، بمناسبت صدو بیست ونهمین سالگرد تولد دکتر محمد مصدق »

 

780_Safari-Jamal

زندگینامه دکتر محمد مصدق (۳۰)

تقریرات سید ضیاء و « کتاب سیاه » او:

خوانندگان وآگاهان به تاریخ معاصر ایران بخوبی اطلاع دارند که دکتر مصدق در مجلس چهاردهم شورای ملی در بارۀ رضا خان یکی از عاملین اصلی کودتای ۱۲۹۹ گفت: «بخاطر دارم سردار سپه رئیس الوزراء وقت در منزل من با حضور مرحوم مشیرالدوله و مستوفی الممالک و دولت آبادی و مخبرالسلطنه و تقی زاده و علا اظهار کرد که مرا انگلیس آورد و ندانست با کی سرو کار پیدا کرد. آنوقت نمیشد در این باب حرفی زد ولی روزگار آن را تکذیب کرد و بخوبی معلوم شد همان کسی که او را آورد چون دیگر مفید نبود او را برد. »(۱)

یحیی دولت آبادی در خاطراتش این گفتۀ مصدق را تأئید کرده است و می نویسد : « در یکی از همین جلسات مشاوره خصوصی که در خانه دکتر محمد مصدق‏السلطنۀ منعقد بود، از وطن‏پرستی صحبت به میان آمد. او (رضاخان) گفت مثلاً [فرضا] مرا انگلیسیها سرکار آوردند، اما وقتی آمدم به وطنم خدمت کردم. »(۲)

از اینرو، قبل ازاینکه یادداشتهای زنده یاد محمدعلی جمال زاده راکه سیدضیاءدربارۀ چگونگی شکلگیری کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ به او تقریرکرده است بخوانید، اشاره ای به سخنان سید ضیاء بکنم که او در «مجلس چهاردهم شورای ملی » در دفاع از خود در جواب مخالفت دکتر مصدق با اعتبار نامه اش جلوی چشم نمایندگان مجلس آشکارا به دروغ اظهار نمود: « تمام رئیس الوزراها و دولت های شما را سفارت روس و انگلیس تصویب و تشکیل میداد تنها رئیس الوزراء و دولتی که بشهادت خدای متعال بدون مداخلۀ سفارت اجنبی تشکیل شد، دولت من بود.

بله دوله ها و ملک ها و سلطنه ها نمی فهمند این نکته را، یکنفر مدیر روزنامه می فهمد هر کسی را بهر کاری ساختند، میل آن را بر سرش انداختند. اعلیحضرت مرحوم احمدشاه مرا احضار فرمود و دستخط هم بمن داد و اختیارات تام هم بمن داد. حالا داخل این بحث نمیشوم که این مقدمه را من چیده بودم یا دیگران چیده بودند. بعقیده حضرتعالی صحیح بود یا غلط نتیجه اش را به بینیم چه بود؟ (دکتر مصدق- قرار بود). خیر آقا! این کودتای انگلیسی نبود. انگلیسی ها پیش بین هستند. انگلیس ها سیاست سه ماهه ندارند. اگر انگلستان میخواست سیاست سه ماهه داشته باشد کار انگلستان چند قرن پیش مثل کار امروز ما شده بود. نخیر این یک کودتای انگلیسی نبود (دکتر مصدق- پس چه بود؟) فداکاری سید ضیاءالدین بود. حالا این اظهارات من شما را قانع نکرد، حقایق دیگری هست که من نگفتم و نمیگویم اگر میخواهید بدانید محکمه علیای عدالت ملی را تشکیل دهید! من برای محاکمه حاضر هستم! ( ۳)

محمد علی جمال زاده نویسنده بنام ایرانی شرح می دهد:

در همان اوقاتی که آقا سید ضیاء الدین طباطبائی هنوز در سویس بودند و هنوز به فلسطین و از آنجا به ایران نرفته بودند، شبی که تریته ( شهر کوچکی در کنار دریاچۀ لمان و نود کیلو متری از ژنو که در آنجا منزل داشتند ) به ژنو آمدند، به منزل ما تشریف فرما شدند ، مرا مسرور و مفتخر فرموده بودند، اوراقی را به من نشان دادند و گفتند تصمیم گرفته ام که خاطرات خودم در بارۀ « کودتا» و وقایعی که پس از کودتا رخ داد را بنویسم و چون هموطنانمان دولت مرا در ایران « دولت سیا» خوانده اند، خیال دارم به این کتاب عنوان « کتاب سیاه» بدهم. گفتند مقداری از آن را هم تاکنون نوشته ام و آورده ام به تو نشان بدهم. با اظهار مسرت و امتنان، استدعا کردم اوراق را به بمن بسپارند تا سر فرصت مطالعه کنم و اگر نظری داشته باشم بعداً به عرض برسانم. ولی مانند همیشه صبر و حوصله نداشت و می خواست هر چه زودتر کار انجام یابد و قرار شد که خود ایشان در همان مجلس آنچه را نوشته و به روی کاغذ آورده اند، بخوانند و در حقیقت تقریر و « دیکته» کنند و من تند و تیز به صورت یادداشت برای خودم بنویسم.

دفتر یادداشتم حاضر بود و دست به کار شدیم و اینک آنچه در آن شب به صورت یادداشت برداشته ام، در اینجا از نظر خوانندگان می گذارانم. چندی پس از آن سید از سویس به دعوت مفتی فلسطین بدانجا مسافرت کرد و از فلسطین هم به ایران رفت و تا جایی که بر من معلوم است « کتاب سیاه» به چاپ نرسید و هیچ نمی دانم آیا نسخۀ آن در جایی باقی مانده است یانه. اکنون که چهل و پنج سال از آن تاریخ می گذرد و این سطور را به تقاضای ایرج افشار برای مجلۀ آینده می نویسم متوجه شدم که تاکنون خیال می کردم، که خاطرات سید را از روی اوراقی که به خط سید بود و آن شب برایم آورد، در دفترچه یادداشتهایم نوشته ام. ولی به هنگام کار، بر من معلوم شد که در اشتباه بوده ام و سید تقریر می کرده است و من یادداشت بر می داشته ام. ناچار بااطمینان خاطر می توانم بگویم اگر معایب و نواقصی در کار باشد ( مثلاً در اسامی اشخاص و رتبۀ نظامی آنها ) بیشتر متوجه خود سید خواهد بود که گاهی در نقل مطالب دچار تردید می شد. پس در بارۀ صحت و سقم مطالب مسئولیتی بر من وارد نیست و سعی داشته ام مطالب را همچنان که شنیده ام نقل کنم.

اکنون به یادداشتهای دفتر یادداشتم می رسیم به همان صورتی که در آنجا قلمی شده است:

« دیشب دو شنبه شب بیستم ماه مه ۱۹۳۵ میلادی آقای سید ضیاء الدین در ژنو منزل ما آمدند و صحبت از « کودتا » به میان آمد و آنچه در ذیل می آید بنا به تقریر ایشان در همان وقت در دفتر چۀ یادداشتهایم تحریر شده است.»

« در سال ۱۹۲۰ که از طرف وثوق الدوله مأمور بستن عهد نامه با دولت جدید آذربایجان( شوروی ) شدم و همین کاظمی منشی مخصوص من بود و شاهزاده جلال میرزا هم بود و کاظم خان ( کاظم خان سیاح) هم آتشه میلیتر( نظامی ) بود. این کاظم خان را مدتی بود که می شناختم. چون چند سال قبل با برادرش دکتر استوار و همین پروفسور حسن خان هندی قبلی در تهران خیلی خیلی نزدیک و دوست یک جهت بودیم و قرار گذاشته بودیم که بر حسب پیشنهاد میرزا حسن خان هر سه نفر با هم به ژاپن برویم و در آنجا کمیتۀ انقلاب آسیایی تأسیس کنیم و دکتر به عنوان طبیب و میرزا حسن خان به عنوان معلم و من هم به عنوان نویسنده و کار چاق کن آنها. ولی سفارت انگلیس از دولت ایران در همان اوقات تسلیم میرزا حسن خان را خواست و ما مجبور شدیم او را فرار بدهیم و خود من هم چندی بعد به پاریس رفتم و درس می خواندم و یک روز صبح دیدم کسی با لکد به در می زند و معلوم شد دکتر استوار است که آمده است و گفت « یپرم " از من خواسته که در نظمیه با او کار بکنم و بنابراین به ایران برمی گردم و برای بعضی کارها به پاریس آمده ام و می دانم که در مراجعت به ایران کشته خواهم شد و از شما استدعا دارم که دو برادر کوچک مرا که در استانبول در مدرسۀ نظامی هستند نگهداری کنید. بعدها وقتی به ایران مراجعت می کردم این دو برادر را در استانبول دیدم . کوچک بودند. در برگشت به ایران و پیش آمدن جنگ، کاظم و علی هر دو وارد قشون عثمانی شده بودند و در فرونت بغداد]جبهۀ بغداد[ جنگ می کردند. کاظم خیلی شجاعت کرده بود و دو بار از خط روس ها در همدان و آن طرفها گذشته و برای بعضی مأموریتها به تهران رسیده بود و به همراه خواهرش عیال دکتر منوچهر خان ( که دکتر است ولی قدری دیوانه است و همسرش زنی بود خیلی موقر و سنگین و من خیلی به او ارادت دارم ،) گفته بود که این سید ضیاءالدین خادم روس هاست و اگر دستم می رسید او را می کشتم. در مراجعت به بغداد در موضع جنگ و زد و خوردی که انگلیسی ها غالب شده و ترکها تسلیم شده بودند به او خبر رسیده بود که برادرش علی گلوله خورده و کشته شده است. بنابراین با افرادش جلو رفته بود و اسیر شده و عاقبت او را به هندوستان برده بودندو من در تهران با وثوق الدوله صحبت کردم و کاظم را به تهران آوردند و مشکل بود که برای او در ژاندارمری کاری پیدا کردم و همین که صحبت مأموریت به قفقاز به میان آمد او را به عنوان آتاشه میلیتر با خود بردم. قفقازی ها به ما اهمیت نمی دادند و می گفتند شما در واقع دست نشانده و کلنی انگلیسی ها هستید و در این صورت چه عهد نامه ای می خواهید با ما ببندید . می دانید که در آن تاریخ انگلیسی ها قفقاز را گرفته بودند و فرمانده کل (گویا به عنوان « کمیسار») در تفلیس بود، از این رو ما بنای ولخرجی را گذاشتیم و برای جلب توجه مردم میهمانی های مجلل می دادیم. حقوق من ماهی هزار تومان و حقوق کاظم خان و مسعود خان ماهی صد تومان بود ولی «اندامنیته» و غیره هم می گرفتند و « فون سکره» ( اعتبار مخفی ) هم داشتیم و کم کم اغلب بزرگان و اعیان شهر سر سفرۀ ما حاضر می شدند و مثلاً موقع عید نوروز به وثوق الدوله تلگراف کردم و صد صندوق مرکبات و صد جعبه گز خواستم و رسید. ولی کار گران زیاد ایرانی که در قفقاز کار می کردند مثلاً هشت یا دوازده هزار نفر از رعایای زنجان از دست... افشار فراری شده و قفقاز آمده بودند و می گفتند . که شما از طرف خان ها آمده اید و ظالم هستید. من میان آنها می رفتم و می گفتم من هم مثل شما کارکن و روزنامه نویسم ، گور پدر هر چه خان است. عاقبت چون دیدم کار پیشرفت نمی کند به "توکس " انگلیسی که از ایران با او آشنا بودم و آن وقت در تفلیس بود و خیلی ایران را دوست می داشت نوشتم ( یا تلگراف کردم) که خوب بود تغییر مأموریت می گرفتید و به باد کوبه می آمدید. او هم آمد، و چون خیلی با هم رفیق بودیم و سابقه داشتیم کم کم مردم دیدند و بر اعتبار ما افزوده می شد و یک روز هیئتی از صاحب منصبان انگلیسی از باطوم وارد شدند. مأمور بودند برای تنظیم قشون ایران و به ایران می رفتند. از جمله اسمارت بود که سپس مأمور دیویزیون قزاقهای ایران شد. دیدم کاظم چشمش به یکی از صاحب منصبها که افتاد ، گفت این همان کسی است که مرا در بغداد اسیر کرد و معلوم شد که همین طور هم هست، به هر حیث آن وقت هر گاه کاظم خیلی عصبانی می شد و از اوضاع ایران شکایت می کرد من می گفتم تو به من پانصد نفر آدم مسلح بده تا من همۀ این اوضاع را عوض کنم، خلاصه پس از مراجعت به تهران ، کاظم و مسعود و زمان خان مأمور قزوین شدند و با اسمارت برای تنظیم امور چهار هزار نفر قزاقی که آنجا بی تکلیف مانده بودند ، ( از جمله سران این قزاقها یکی همین رضا خان بود که آن وقتها میر پنج بود و در جنگلهای با بلشویک ها در گیلانات دو برادر زنش کشته شده بودند و خودش شش ماه در قزوین با سایر قزاقها اجازه نداشتند به تهران بیایند و کسانشان را ببینند و خیلی به آنها سخت گذشته بود) و از صد هزار تومانی که انگلیسی ها ( گویا بانک شاهنشاهی ) به سپه دار رشتی ( سردار منصور) که رئیس الوزرا بود می دادند برای قزاقها چیزی فرستاد و اسمارت مجبور شده بود به هزار حقه بازی از ارسی های کهنۀ قشون جنوب برای قزاقها کفش تهیه کند. زمان خان هم صندوقدار و هم محاسب بود. اسمارت در تهران با من صحبت کرد و من با سپهدار که مثل همه مرا خایۀ چپ نرمان سفیر انگلیس که آدم بسیار نجیب و خوبی می دانست صحبت کردم و بنا شد سی هزار تومان به قزاقها بدهند. ولی وقتی پول به دست سردار همایون رئیس دیویزیون قزاق که در تهران بود افتاد بیست و پنج هزار تومان آن را برداشت و فقط پنج هزار تومان به قزوین فرستاد. اسمارت وقتی دید که من نفوذی دارم بیشتر به من مراجعه می کرد.

اسمارت انگلیسی که مترجم او ل سفارت انگلیس بود، فردی بسیار ایران دوست و با من در تهران رفیق بود . یک شب کاظم که با مسعود اغلب شبها از قزوین به تهران می آمدند، و با هم بودیم و باز بر می گشتند به من گفت آیا یادتان هست که می گفتید با پانصد نفر اوضاع را به هم می زنید حالا چهار هزار قزاق در قزوین است. من پرسیدم آیا می توان از آنها استفاده کرد. گفت بله. از دو هزار نفر آنها می توان خو ب استفاده کرد. بنا شد دست به کار شویم.

در آن اوقات چند نفر در کار بودند، از یک طرف میرزا کوچک خان که آدم بین قزاقها فرستاده بود و از یکطرف هم فرمانفرما که می خواستند در واقع کودتا بکنند و امور را در دست بگیرند. انگلیسی ها مصمم شده بودند از شمال ایران عقب بنشینند و بانک شاهنشاهی شعبات خود را از چند نقطۀ شمال مثل تبریز ( و گویا رشت) برچیده بود. احمد شاه هم خواسته بود پایتخت را به شیراز ببرد. ولی کرزن گفته بود که باید اصفهان پایتخت شود و مشغول تهیۀ این کار بودند. برای بردن شاه به اصفهان محتاج قوا بودند و بنا شد که پانصد نفر از قزاقهای قزوین به تهران بیایند. درخود تهران هم عده ای قزاق و ژاندارم بود که از جمله صاحب منصبان آنها حبیب الله خان شیبانی و سیف الله خان شهاب بودند. امیر موثق هم در قزوین و اسماً رئیس قوا بود. با او یک شب صحبت کردیم که مجری خیال ما بشود و قوا را او به تهران بیاورد. رسماً گفت من دل این کار را ندارم، دور مرا قلم بگیرند. کاظم هم گفت برای آوردن قزاق من باید لباس قزاقی بپوشم و این ننگ را من قبول نمی کنم و از این قبیل صحبتها.( مسعود هم لابد به ملاحظاتی زیر بار نرفته بود . ج . ز.) ما مطالب را از زمان خان که من ازفرط هوشش از او خائف بودم و در آن اوقات فقط از او می ترسیدم ، مستور داشته بودیم و او نمی خواست در کار صندوق اقدامات غیر مشروع بکند و از مشروعیت می ترسید و چون با وثوق الدوله هم خیلی خیلی نزدیک بود، می ترسیدیم مطالب را برای او فاش کند. از این رو از کاظم و مسعود پرسیدم در میان صاحب منصبان آنجا کی قابلیت دارد که قزاقها را به تهران بیاورد. گفتند رضاخان. نظر ما این بود که جای ۰ ۵۰ نفر قزاق ، ۲۰۰۰ نفر بیاوریم و به جای اینکه اجرای خیالات دولت را بکنیم خودمان با کم این قزاقها شهر را بگیریم و کودتا بکنیم. کاظم و مسعود مأمور حاضر کردن رضا خان شدند. در آن وقت رضا خان به کاظم و مسعود وز مان خان و امیر موثق سلام می داد. ولی وقت وارد اتاق دفتر آنها می شد، آنها هم به او دست می دادند، جز زمان خان و به همین ملاحظه هم رضا خان از او هنوز هم خوشش نمی آید. رضا خان حاضر می شود که قزاقها را به تهران بیاورد. ولی درست ملتفت مطالب نیست و همین قدر می داند که سرکردۀ قزاقها خواهد شد. برای آمدن به تهران. دادن فرماندهی این قزاقها به رضا خان که میرپنج بود در حالی که در بین صاحب منصبان قزاق در قزوین سردار و غیره متعدد بودند، کار آسانی نبود. از این رو من با سردار همایون صحبت کردم و او چون می ترسید که سپهدار او را معزول کند، من هم به او گفتم پیشنهاد من از طرف رئیس الوزراست. عاقبت حاضر شد که حکم فرماندهی رضا خان را بدهد. ولی من با او شرط کردم که حکم فعلاً مخفیانه باشد و در کتاب هم ثبت نشود. حکم صادر شد. اسمارت و لابد انگلیسی ها می دانستند که اقداماتی در جریان است و صحبت از تشکیل دولتی قوی در بین است ولی از اینکه من رئیس خواهم شد و غیره، خبری نداشتند. در این بین باز سیصد هزار توامان به دولت داده شد و از این مقدار مبلغ... هزار تومان برای قزاقهای قزوین فرستاده شده بود که بیست هزار تومان آن در صندوق نزد زمان خان بود و با کاظم قرار گذاشتیم که شب حرکت برود و این مبلغ را بدون آنکه زمان خان بفهمد توقیف کند و همین طور هم شد. دو سه روز قبل از حرکت قزاقها از قزوین ، فیروز میرزا وارد تهران شده بود و همه جز من به دیدن او رفته بودند. از این رو به "هوارد " کنسول انگلیس متوسل شده بود و بنا شد ملاقات در منزل هوارد( در سفارت انگلیس ) انجام شود. فیروز میرزا در باره لزوم تشکیل دولت قوی صحبت کرد و من خیلی به او بد گفتم که چرا در صورتی که ما برای مصلحت مملکت، عهد نامه ای را با انگلیس لازم دانسته بودیم، اینها رفته اند کثافت کاری کرده اند و یک صد هزار لیره از انگلیس گرفته اند و گفتم کار از ما گذشته و ما کثیف و آلوده شده ایم و برای این مملکت دیگر نمی توانیم کاری بکنیم و اشخاص دیگری لازم اند. در همان اوقات صحبت از این هم شده بود که فرمانفرما رئیس الوزرا شود ولی من درروزنامه، هیاهو راه انداختم و به عنوان «طوفان ارتجاع» سخت به آنها تاختم، لذا از این خیال تا حدی منصرف شدند.

خلاصه در آن شب فیروز میرزا از من قول گرفت که اگر دولتی تشکیل داد من ضدیت نکنم و من هم به او قول دادم.

پنجشنبه، در نیمه های شب قوا از قزوین حرکت کرد . ما با کاظم و مسعود قرار گذاشته بودیم که یکصد نفر ژاندارم هم که آنجا بودند همراه بیایند که در موقع لزوم حافظ من باشند.

اینها آن شب را و فردا را هم که جمعه بود، در راه بودند و چون دو قسمت بودند، قسمتی پیاده و قسمتی سواره به تهران نزدیک می شدند و از آن جمله همین احمد آقا خان بود که حالا امیر لشکر است و اسکندر خان از صاحب منصبان قزاقخانه و باقر خان هم همراه آنان بودند. رضا خان واقعاً لیاقت فوق العاده ابراز داشته است. اما در تهران و سردار همایون نزد من آمده است که چه خبر شده است، این رضا خان که شما گفتید من او را فرمانده کنم، حالا با دو هزار نفر راه افتاده و در بار مشوش شده است. معلوم شد که شاه اوقات تلخی کرده است و سردار همایون هم گفته که این کار به امر رئیس الوزر است و رئیس الوزرا را هم گفته است که من خبر ندارم. خلاصه دارند دست و پا می کنند که از ورود رضا خان جلوگیری شود که با این قوا وارد تهران نشود. ( گویا رضا خان در همان قزوین برای قزاقها نطق آتشینی در باره فساد امور کرده و آنها را حاضر کرده بود که به تهران بروند، ولی درست خاطرم نیست... ج.ز)

به سردار همایون گفتم کاری ندارد، به سفارت انگلیس می گویم از ورود قزاقها جلوگیری شود سپس عرق و شطرنج به میان آمد و سردار همایون دیر وقت، مست و خراب از خانۀ من بیرون رفت. من بدون آنکه به احدی خبر بدهم صبح زود درشکه گرفتم و در بیرون دروازه پیاده شدم و به نوکرم گفتم من کاری دارم، شما شب در فلان باغ شمیران اسباب عیش و نوش و فلان تارزن و فلان خانم را حاضر کنید و خودم در اتومبیلی که کاظم و مسعود آورده بودند سوار شدم و عمامه را برداشتم و کلاهی بر سر نهادم و با این هیئت تازه به طرف کرج روانه شدیم. حالا صبح شنبه است و قوای پیاده به کرج رسیده است و سواره ها در مهر آبادند. من به مهر آباد رسیدم و در آن قهوه خانه پیاده شدم و وارد اتاقی شدم و برای اولین بار با رضا خان روبرو شدم، عموماً مرا آقا خطاب می کنند. با حضور مسعود و کاظم و رضا خان ( و احمد آقا خان؟) بنای صحبت را گذاشتیم و از اوضاع خراب حرفها زده شد. گفتم اعلیحضرت شاه خیلی از این اوضاع ناراضی است ولی این اعیان و اشراف فاسد و بی غیرت دور او را گرفته اند و نمی گذارند بیچاره کاری بکند. بنا شد قسم بخوریم. من به قرآن قسم خوردم که در راه مملکت و قانون اساسی و شاه کار کنم و جان فشانی کنم. رضا خان فقط اسم شاه را آورد. بعد از قسم خوردن گفتیم میر پنج حالا باید برای قزاقها و قوا نطق بکنید و او نطق بسیار مهیجی کرد. من پیشانی او را بوسیدم و گفتم از این پس رئیس دیویزیون هستید و نقشۀ کار را چیدیم که یک دسته به کهریزک بروند که اگر خواستند شاه را از آن راه فرار بدهند جلوگیری شود و چند دسته هم برای حفظ دروازه ها ، و کاظم خان هم با پنجاه ژاندارم ( وعده ای قزاق ؟) برای گرفتن نظمیه مأمور شدند و ما هم بنا شد وقتی شیپور می زنند همه حرکت کنیم. در این میان صدای داد و بیداد ( و گلوله ؟) بلند شد سه اتوموبیل رویزرویس ! که راننده ها هم از صاحب منصبان انگلیسی هستند و شاهزاده امان الله میرزا از راه قزوین رسیده اند و عازم تهران اند و نمی خواهند به حکم قوا بایستند، جلو آنها گرفته شد و از انگلیسی ها قول شرف گرفته شد که مطالبی را که دیده اند به کسی نگویند و با یک اتومبیل روانۀ تهران شدند و دو اتوموبیل دیگر(با شاهزاده امان الله میرزا ) توقیف شدند. من هم فوراً یکی از آن دو اتومبیل را گفتم تعلق به رئیس دیویزیون دارد. در مجلس قسم، پس از نطق رو به کاظم خان کردم و گفتم از آن پولی که پیش شماست ده هزار تومان فوراً به رئیس دیویزیون بدهید که بین قوا قسمت شود. اسباب تعجب آنها شد و پول داده شد و قسمت کردند. قوای ما همه تفنگ داشتند ولی فشنگ خیلی کم بود. پانزده هزار یا پنجاه هزار فشنگ به هزار زحمت تهیه شده بود و دو عراده توپ... و تعدادی گلولۀ توپ. لباسهای قوا پاره و خراب و خود قوا همه خسته و رفته بودند. در همین اثنا خبر رسید که سردار همایون وارد شده است. ولی همین که اوضاع را دیده، ملتفت شده است که هوا پس است و گفته است برای تفتیش به قزوین می روم و به طرف قزوین رهسپار شده بود و همین که از اردو دور شده بود از راه بیراهه با اسب برگشته و خود را به تهران رسانیده بود. رضا خان از این شجاعت او تعریف کرده بود و گفته بود نظامی حسابی است. در امامزاده معصوم خبر می رسد که دو اتوموبیل از طرف شهر می رسد. حالا شب است و معلوم می شود که در یک اتومبیل ادیب السلطنۀ رشتی و معین الملک، منشی مخصوص شاه و در اتوموبیل دیگر دو نفر از صاحب منصبهای انگلیسی با درجه هستند و می خواهند با رضا خان صحبت کنند. من به رضا خان گفتم که چطور باید صحبت کند که ما خدمتگزار شاه هستیم و غیره و غیره و خودم در تاریکی بیرون ایستادم، به طوری که مجلس را می دیدم. اتاق کثیفی بود با دو پنجره و یک دربه طرف حیاط و یک در طرف راست. ادیب السلطنه و دیگران وارد اتاق شده بودند. رضا خان وارد شد و سلام داد و همه ایستاده بودند. قلب من می زند که خدایا اگر اینها رأی رضا خان رابزنند کار ما خیلی خراب است و در محبس خواهیم افتاد. اول ادیب السلطنه بنای صحبت را گذاشت که دولت برای پرداخت حقوق قزاقها و قدرشناسی خدمات آنها حاضر است و فلان و فلان. بعد کلنل انگلیسی به فارسی گفت که سفارت انگلیس ضمانت کرده است که حقوقها را برسانند. بعد از آن صاحب منصب دیگر انگلیسی که اسمش... بود قدری به انگلیسی حرف زد و کلنل ترجمه کرد. اول رضا خان شرحی در باره اوضاع گفت و خوب هم حالا که وعده می دهید... که من پریدم تو اتاق. همه مرا می شناختند، ولی باورشان نمی شد. مخصوصاً که من کلاه و پزم عوض شده بود و سیاه نتراشیده درست مثل نهلیست های روس بودم. من با صاحب منصبها دست دادم و اولاً با آنها انگلیسی صحبت کردم و بعد تازه با ادیب السلطنه و معین الملک طرف صحبت شدم و بنای نطق را گذاشتم که این صاحب منصبان قزاق غیرتمند هستند و فلان و فلان هستند و عزت نفس و ناموس و غیرت دارند، به آنها ظلم فراوان شده است و حاضر نیستند بیش از این قبول کنند و دست رضا خان را گرفتم و از اتاق بیرون کشیدم. در صورتی که خود رضاخان هم کاملاً با من هم آواز بود. بنا شد صاحب منصبان انگلیسی برگردند. ولی ما گفتیم اگر خطری در بین راه متوجه آنها بشود ما مسئولیتی نداریم و آنها هم قبول کردند و باز گشتند. ولی آقایان ادیب السلطنه و معین الملک را گفتیم بمانند، تا با هم برویم. معین الملک گفت می خواهید چه کنید؟. گفتم باید دولت قوی تشکیل شود. گفت اگر پایتخت حاضر نشود، گفتم « جنگ ». معین الملک تسبیح در دست دور اتاق می گشت می گفت «خدایا، خدایا خودت رحم کن». به محض بیرون آمدن از اتاق، شیپورچی را که من قبلاً به رضا خان گفته بودم، حاضر شده بود. گفتم شیپور زد و همه به راه افتادند. من جلو رفتم و با رضاخان معانقه کردم و گفتم هم من و هم شما مسلمانیم و در گوش او دعا خواندم و راه افتادیم. درتمام این مدت مسعود خان، پهلوی من بود و خیلی چیزها به من یاد می داد و مردم را معرفی می کرد. یادم رفت که قبلاً دسته ای از صاحب منصبان ارشد و پیر و محترم قزاقخانه هم می آمدند و رضا خان آنها را پس می فرستاد. وقتی رضا خان با ادیب السلطنه و اینها در اتاق صحبت می کرد، من به این رضا قلی خان که حالا رئیس بانک ملی است و آن وقت کاملاً خوشگل و مثل دختر فرنگی بود، گفتم به رئیس خود بگو رئیس اتاماژور می گوید یک دقیقه تشریف بیاورید بیرون. مقصودم این بود که نگذارم کمترین تمکین کند. ولی وقتی رضاقلی خان پیغام را رسانید، رضا خان گفت« رئیس اتاماژور کدام خری است.»

حالا راه افتاده ایم و شب است. من و مسعود با پنجاه ژاندارم و پنجاه قزاق در عقبیم. در این بین خبر دادند که رئیس دیویزیون برگشته است و می خواهد با شما حرف بزند. سلام داد و گفت خبر رسیده است، که دروازه رابسته اند و قوایی از تهران دم دروازه آمده است. می خواستم بپرسم اگر استقامت کنند تکلیف چیست، ولی مثل اینکه به من الهام شده باشد، گفتم :« به شهر شلیک کنید.» سلام کرد و برگشت. در امامزاده معصوم به قراول رسیده بود. گفته بودند« گله ن کیم؟» رضا خان که خودش جلو قوا بود گفته بود« قارداش » و بعد گفته بود« آیا حکم داری بزنی » گفته بود« نه». گفته بود « پس با ما بیا» و آنها را هم به خود ملحق کرده بود. جلو دروازه سیف الله جلو آمده بود. رضا خان پرسیده بود « چرا آمده اید». گفته بودند برای ممانعت شما از دخول به شهر. گفته بود آیا حکم دارید بزنید؟ گفته بود نه. گفته بود پس چرا جلوگیری می کنید؟. گفته بود چون می گویند شما می خواهید عهد نامۀ ایران و انگلیس را مجرا کنید. رضا خان گفته بود.... خواهر عهد نامه را.....، بیا راه بیفت و آنها را هم با خود همراه کرده بود. وقتی ما وارد شهر شدیم و به قوا رسیدیم و از پهلوی آنها روانه بودیم. در خیابان امیریه از اتومبیل پیاده شدیم و بر اسب سوار شدیم و به قزاقخانه رفتیم. نیمه های شب بود. وقتی به قزاقخانه رسیدیم، دیدیم جمعیت زیادی ولو است. من به رضا خان گفتم بابا اینها کی اند؟. رضا خان بنای توپ و تشر را گذاشت و قزاقخانه خلوت شد. ما به اتاقی رفتیم در حالی که بسیار خسته شده بودیم. ادیب السلطنه و معین الملک هم در اتاق دیگر توقیف بودند. در این بین قزاقی وارد شد و گفت حضرت فرمانفرما آمده اند. رضا خان کمی دستپاچه شد ولی گفتیم به شاهزاده بگوئید قدری صبر کند و در این بین کاظم خان سیاح رسید و رئیس نظمیه را که وستال سوئدی و مرد گنده ای بود، آورد و گفت نظمیه تسلیم شده است. من به رئیس نظمیه گفتم اگر قول بدهی که مطیع باشی ریاست را به خودت وا می گذارم. گفت به شرطی که اوامر شما خیانت به شاه نباشد. این قول را به او دادم و کار تمام شد.ضمناً چون ادیب السلطنه عضو نظمیه را هم که بعد به سرداری موسوم شد، همراه بردیم به آنها گفتیم فوراً در همان شب بروند و اشخاص زیادی را که نام بردم، توقیف کنند و گفتم هر کس را هم من فراموش کرده ام نام ببرم ولی تصور می کنند که مخل آسایش است توقیف کنند و چون فرمانفرما هم یکی دو بار فرستاده بود که چرا معطلش کرده اند گفتم به شاهزاده بگوئید توقیف است و حضار تعجب کردند. در ضمن گفتم، بروند از رئیس خزانه یک صد هزار تومان بگیرند و بین قزاقها تقسیم کنند و رأسا و از آن جمله به خود رضا خان، به هر کدام انعامی که چند هزار تومان بود داده شد و حکم شد که یک هفته هر شب به قزاقها و افراد پلو و خورش بدهند و ابداً الکل استعمال نشود و برای آنها سینما تو گراف بیاورند که بیرون نروند و اسباب اذیت مردم شهر را فراهم نیاورند و در همان روز ورود به تهران هم قرار شده بود که یک دفعه با هم ده توپ در شهر شلیک شود. به اندازه ای که صدای مهیبی کرد که همۀ مردم از خواب بیدار شدند و بعضی زنهای حامله بچه انداختند.

بعدها کاظم خان به من گفت که از آن بیست هزار تومان قزوین، هنوز ده هزار تومان نزد من است، با این مبلغ چه کند؟. گفتم به قزاقخانه بدهند و حالا تأسف می خورم.

در همان نیمه شب خبر آوردند که سردار معظم که بعد تیمور تاش باشد آمده است. معلوم شد مجلس داشته اند و با زنی دانمارکی بوده است. گفتم برود.

اشتباهی که از همان وقت شد، این بود که اشخاصی را که توقیف می کردند به قزاقخانه می آوردند و وقتی قزاقخانه پر شد، بنا شد آنها را به قصر قاجار ببرند و همان جا هم رضا خان با قزاقهایش اردو زد. به طوری که هر روز فرمانفرما می توانست با رضا خان صحبت کند و اسباب نفاق فراهم سازد. در همان شب وقتی رئیس نظمیه در قزاقخانه بود رضاخان را به عنوان رئیس دیویزیون و کاظم خان را به عنوان حاکم نظامی تهران معرفی کردم. شب را هر یک همان جا زیر توتونچه های قزاقها روی نیمکتها خوابیدیم. صبح معلوم شد چند نفر که از آن جمله عموی شاه و پسر کامران میرزا که از صاحب منصبان قزاقخانه بود از طرف اعلیحضرت آمده اند که قصد چیست؟ من هم شرح مفصلی مبنی بر نارضایتی از اوضاع و اطاعت از اعلیحضرت، گفتم که مقصود ما این است که دولت قوی داشته باشیم. شب بسیار خسته بودم به منزل رفتم و گفتم احدی مرا بیدار نکند. ولی دیدم کسی مرا سخت می جنباند و گفت صاحب منصی از طرف رضا خان آمده است که تشریف بیاورید. رفتم. معلوم شد به حضور شاه بروم. از میرزا محمود خان مطبعه یک سردار ی گرفتم و با همان وضع نخراشیده و نتراشیده به فرح آباد رفتم. وارد شدم. شاه روی یک صندلی نشسته بود و ولیعهد هم حاضر بود و دیگران از گوشه ها به من با حالتی مخصوص نگاه می کردند. شاه گفت بنشینید و من روی قالی نشستم و صحبت شروع شد. من با کمال ادب و لی با صداقت و جسارت به او فهماندم که چطور خائنان درباری دارند تاج و تخت او را به باد می دهند. گفتم که فروش گندم و انبار داری سزوار شاه نیست. عاقبت گفت شما باید رئیس الوزرا بشوید و بروید اتاق دیگر تا حکم نوشته شود. در آن اتاق همین قدر نوشته شد که من رئیس الوزرا هستم. ولی من اصرار کردم که من اختیارات تامه لازم دارم و عاقبت شاه از من قول گرفت که بعد از یک ماه بگذارم به فرنگستان برود و اختیارات تامه هم در حکم وارد شد. این قول دادن من خبط دیگری از جانب من بود.

چون انگلیسی ها مرا نمی شناختند من به توکس در قفقاز متوسل شدم که مرا به انگلو فیلی به کرزن معرفی کند و خودم به لوید جارج که رئیس الوزرا بود تلگراف کردم. کرزن خوشش نیامده بود و اینها خبطهای من بود.

انگلیسی ها از من می خواستند که نگذارم وزیر مختار روس وارد تهران شود. من تمکین نکردم و پس از الغای قرار داد انگلیس و ایران که وثوق الدوله بسته بود، از انگلیس برای قشون، مشاورها خواستم و لی حاضر نشدند بدهند و گفتند فقط بر طبق قرار داد حاضریم عمل کنیم. ولی اگر خودتان از انگلیسی ها مشاور بگیرید ما مانعی نمی بینیم.

سه ماه بعد که بنا شد من از ایران بیرون بروم اسمارت انگلیسی که بسیار ایران دوست بود نزد شاه رفته بود که وقتی پدر شما مجلس را به توپ بست، ما وساطت کردیم و مشروطه طلبان از ایران توانستند بیرون بروند، حالا هم وساطت می کنیم که سید ضیاء الدین به سلامتی بیرون برود و شاه قبول کرده بود.

من از رضا خان و چند نفر قزاق ( گویا هشت نفر) خواستم که مرا از ایران به سرحد برسانند. ولی بین شاه و رضا خان قرار شده بود که در قزوین کار مرا بسازند و اسمارت اسباب نجات جان من شد و به او گفتم یعنی به رضا خان که برای مخارج مسافرت ۲۵ هزار تومان از صندوق مالیه بردارم. گفت هر قدر می خواهید بردارید ولی من ۲۵ هزار تومان برداشتم. وقتی به بغداد رسیدم تازه فرمانفرما را ... متأسفانه در همین جا یادداشتهای من به پیایان می رسد. (۴ )

• در تقریرات سپهبد یزدان پناه (۵ ) برای دکتر غنی آمده است که رضا خان در سخنرانی خود برای سربازان می گوید« خداوند مرا برانگیزانده که کارها را درست کنم» البته این خداوند همان انگلیسی ها می باشند که او را برای کودتا انتخاب کردند. همان خدائی که با تلگراف خود ، رضا خان را« به رقصیدن و دور خود چرخیدن و بشکن زدن » واداشت . سپهبد یزدان پناه در باره رضا خان و کودتا شرح می کند:

« در ۱۹۱۵» رئیس فوج من شد که من معاون و سرهنگ بودم و او میرپنج بود. در جنگ با روسها در گیلان بود. از همان اول مرد متین با فکری بود. در بساط فرنفرما تا ماژوری رسید. روزی شاهزاده در تهران به یکی از روسها رضا خان را معرفی می کند و می گوید این رضا خان است، یاور است، دلی دارد به این اندازه ودو دست را طوری نگه می دارد یعنی خلیلی بزرگ و مغزی این اندازه، دو دست را نزدیک می کند که حکایت از کوچکی کند. حاصل آنکه مرد رشیدی است، اما بی فکر، آشنایی او با سیاست اصولاً در بساط فرمانفرما شد. بعدها با نصرت الدوله آشنا شد. در آنوقت سرتیپ بود وقتی میسیون انگلیسی در مقدمه ای که منجر به معادۀ ۱۹۱۹ شد میسیون انگلیسی در خیانان قوام السلطنه در خانۀ قدیمی قوام السلطنه ( که آن وقت والی خراسان بود) منزل داشت و در آنجا کمیسیونهایی می شد که بعدها ماژور فضل الله خان خود را کشت. انگلیسها از قزاقها کوک بودند. در این وقت رضا شاه گلرپه را ار میان برده بود و استراسلسکی رئیس قزاقخانه بود و او در صدد بر آمد که رضا خان را ذلیل کند.رضا خان هم دشمن او بود. میسیون انگلیسی می خواست قزاقها را از میان ببرد و قوای مختلفی ترتیب بدهد و مشغول مطالعه بود. رضا خان در کابینه وثوق الدوله ظاهراً به دستیاری نصرت الدوله با آن کمیسیون آشنا شد و به رئیس میسیون انگلیسی گفت از میان بردن قزاقخانه و روسها کاری ندارد و حاضرم و امثال آن. او هم مشغول مطالعه شد. رضا خان به گیلان برگشت. بالاخره روزی رو به تهران آمدیم. در ده شش فرسخی قزوین که ملک احمد شاه بود، بودیم. اطراق کردیم. روزی تلگراف نوشت و داد به یک نفر سرجوخه و گفت برو به قزوین تلگراف را مخابره کن، باش تا من بیایم و در برگشتن مواظب باش به من برسی.

روزی در بلندیها بودیم و آمدیم رو به قزوین، کسی از دور می آمد. گفت گو یا سرجوخه است من بادوربین نگریسته، گفتم خود اوست. خلاصه او رسید. تلگراف را داد خواند. یک دفعه رضا شاه شروع کردند به رقصیدن و دور خود چرخیدن و بشکن زدن و گفت کارها درست شد. معلوم شد تلگراف کرده و تذکر داده مذاکرات خود را که من حاضرم و موقع فرا رسیده است و فوق العاده خوشوقت بود و به من گفت غصه نخور که کارها همه درست است. آمدیم به قزوین و به تدریج رسیدیم به شاه آباد در قزوین ، روزی دو نفر نزد او بودند که من نمی شناختم، معرفی کرد مسعود خان ماژور(۶ )و کلنل کاظم خان سیاح (۷) بودند. مرا هم معرفی کرد که این مرد یک رو داشت و صد آستر و آرتیست به تمام معنی کلمه و بسیار ماهر بود. مردی هم بود که قلب و سپاسگزاری نداشت. مواظب نقشه کار خود بود. خلاصه در شاه آباد من که رسیدم به سپهبد شاه بختی که آن وقت زیر دست من بود گفتم جلو فوج من باش و من خودم نزدیک رفتم. صدا کرد و معرفی کرد به سید ضیاء و سید ضیاء هم که کلاهی گذاشته بود معرفی کرد و گفت جناب آقای سید ضیاء نخست وزیر ایران. سید ضیاء از رضا خان پرسید کم و کسر چه دارید؟ گفت اول لباس. گفت قریباً می رسد. گفت دیگر ؟ گفت حقوق سه ماه افراد و صاحبمنصبان نرسیده، گفت پول هم امروز می رسد. لباسها رسید که کفشهای انگلیسی بود و نیز کیسه های قران رسید، همه پول گرفتند. رضا خان به من گفت فوج مراجعت کند که ناهار بخورد. شام هم زود بخورد. اول غروب حاضر باشند. همۀ کارها را کردم. رضا خان کرسی چه ای گذاست و رفت بالا و گفت همکاران عزیز او ضاع را دیده اند در گیلان تا گردن در لجن بودیم، لباس نمی دادند، پول نمی دادند، به حرف ما نمی رسیدند. باید به این ترتیب خاتمه داد. خداوند مرا برانگیزانده که کارها را درست کنم. سربازها دست زدند. فرمان داد راحت کنند. بعد که به خلوت آمد من بودم و سید ضیاء هم بود. گفت من به خدا قسم همچو فکری نداشتم. بی اختیار به زبانم آمد که خدا مرا مإمور کرده. سیدضیاء هم گفت به فال نیک می گیریم. خدا کند برانگیزانده شده باشیم برا ی اصلاح مملکت. خلاصه نصف شب. حرکت کردیم ششصد نفر فقط بودیم. حبیب الله شیبانی در باغ شاه با عده ای مأمور شهر بود. قزاقهای تهرا ن که عدۀ کمی بودند امر شده بود در قزاقخانه را ببندند و در داخل باشند. فوجی هم مامور محافظت شهربود. وارد شدیم، دو سه تیر و تفنگ شد. دو نفر هم اتفاقی کشته شدند و بر شهر مسلط شدیم. در قزاقخانه را هم باز کردند و کودتا شروع شد تا سوء تفاهمات با سید شروع شد. روزی رضا خان به من گفت در هیأت سید ، پیشنهاد کرده که دو قشون باشد. یکی نظامی و یک برای وصول و ایصال مالیات و امثال آن. من جداً مخالفت کردم، از هیأت بیرون آمدم. رأی تو چیست؟ گفتم همین است.»

خلاصه شرحی مشبع صحبت کرد و در مقابل از پادشاه امروز صحبت کرد که محاط است به یک مشت جاسوس. خلاصه اینکه شاه اسرار را نگاه نمی دارد. به همه حرفهای خود را می زند.» (۸ )

• اما در خاطرات محمد رضا آشتیانی زاده آمده است که کاظم خان روایت دیگری نیز درباره دستوردهنده و اسامی دستگیرشوندگان دارد، او می گوید:

آشنایی و روابط دوستانه بین من و کلنل کاظم خان سیاح ، چند سال قبل از شهریور بیست آغاز شد. کلنل کاظم خان سیاح، یکی از گردانندگان وبازیگران و دست اندرکاران کودتای شب سوم حوت ۱۲۹۹ بود و اودر آن حادثه، نقشهای بغایت مهمی به عهده گرفت. و در صبح شب سوم حوت به « کماندانی » یا فرمانداری نظامی تهران منصوب شد. لکن پس از نیل رضا خان به مقام وزارت جنگ و سپس ریاست الوزرائی و سلطنت ، او سیاح را رها کرد و شغل مناسب شأن و مقام او به سیاح ارجاع ننمود. سیاح در ایام قدرت و فرمانروایی رضا خان، در هر فرصتی به بدگویی و انتقاد از او می نشست، و از رضا شاه به عنوان مردی حق ناشناس و ناسپاس یاد می کرد.

بعد از حادثه شهریور و سقوط رضا شاه ، آشنایی ودوستی بین من و سیاح به صمیمیت و نزدیکی بیشتر گرائید. بالاخص در دوران حکومت دکتر مصدق السلطنه - که در آن ایام غالباً یا سیاح به منزل او می زدم. یا من سری برای دیدار از سیاح به منزل او می زدم . سیاح مدتی بعد از سقوط دکتر مصدق السلطنه، و توفیق سپهبد زاهدی در کودتای بیست و هشت مرداد ۱۳۳۲ ، رفته رفته و بتدریج مریض و بیمار شد ، و در منزل مسکونی خود، واقع در کوچه استخر در خیابان شاهرضا، بیمار و ناتوان در بستر افتاده بود. و ایام واپسین عمر خویش راطی می کرد. و من نظر به سوابق دوستی و صحبت با او، بعضی از روزها به عیادتش می رفتم و کنار بسترش می نشستم و او مطالبی راجع به ماوقع کودتا و جزئیات و فروغ آن حادثه و همچنین علل آن، برایم نقل می کرد.

یک روز بی آنکه من از او پرسش و سئوالی کنم، او خود در همان حال فگار و ناتوانی با صدایی ضعیف، آغاز سخن کرد و داستانی نقل نمود از ماجرای قبل از کودتا و حضور سید ضیاءالدین و میرپنج رضا خان همراه آتریاد همدان و گروهان ماکسیم در قزوین.

سیاح گفت:« در قزوین من به سید ضیاءالدین پیوستم.» ( نمی دانم که سید ضیاءالدین از قفقاز به قزوین رفت یا از تهران. چه سید ضیاءالدین مدتها قبل از واقعه شب سوم حوت ۱۲۹۹ سفری به جنوب روسیه کرده بود و چند ماهی در بلاد مختلف قفقاز بسر برده بود. ) سیاح گفت:« یک روز در قزوین سید ضیاءالدین مرا نزد خود طلبید و از من خواهش کرد که به اردوی قزاقها رفته، رضا خان را ببینم و قول او به میرپنج رضا خان بگویم که خود و آتریاد همدان و گروهان ماکسیم و همۀ افراد زیر فرمانش آماده برای حرکت به سوی تهران باشند.»

من پیام سید ضیاءالدین را به میرپنج رضا خان رساندم. رضا خان در پاسخ سید ضیاءالدین گفت: « من و افسران زیر دستم، مبلغ هشت هزار تومان به اشخاص مختلف در شهر قزوین و انتقال ما به دیار دیگر غیر ممکن است .» سپس اضافه نمود که « یک هزار تومان از این هشت هزار تومان ، دین شخصی من است ، که به هیچ وجه ارتباطی نه به آقا سید ضیاءالدین دارد و نه به اشخاص دیگر. من خود دین خویش را از جیب خود خواهم پرداخت و به هیچ وجه حاجتی و نیازی به کمک دیگران به منظور پرداخت دین خویش ندارم.

من نزد سید ضیاء الدین باز گشتم و آنچه رضا خان گفته بود، برایش بازگو کردم.

سید ضیاءالدین گفت : بسیار خوب ! عیبی ندارد ! من در ظرف امشب و فردا صبح همۀ این مبلغ را آماده خواهم کرد. شما فردا عصر نزد من بیایید و این مبلغ را تحویل شما خواهم داد. و شما آن را به اردوی قزاقها ببرید و به شخص رضا خان بدهید.»

اما سید ضیاءالدین از قسمت اخیر پیام رضاخان در شگفت بود، راجع به دین شخصی خودش. عصر فردای همان روز من از نو خدمت سید ضیاءالدین رسیدم و او مبلغ هشت هزار تومان اسکناس صد تومانی به من تحویل داد، و از من خواست که همۀ آن مبلغ را در وجه شخص رضا خان بپردازم. و سپس اضافه نمود که او خود می داند که با این مبلغ چه باید کرد.

من از نو به اردوی قزاقها رفتم و همۀ هشت هزار تومان اسکناسهای صد تومانی را پیش روی رضا خان نهادم. رضا خان با دقت تمام، نخست همۀ آن اسکناسها را شمرد، و سپس ده برگ از آن اسکناسها را کنار گذاشت و برداشت و به من مسترد نمود و گفت :« این مبلغ هزار تومان چنانکه به شما گفتم دین شخصی من است و به هیچ کس ارتباطی ندارد. خواهشمندم از آقا سید ضیاءالدین تشکر کنید و این مبلغ را به او باز پس بدهید. »

من با گشاده رویی و لبخند به رضا خان گفتم که «مبلغ هفت هزار تمان که صاحبمنصبان زیر دست شما در این شهر مقروض اند، مبلغ هنگفتی است. آیا اجازه دارم که نام طلبکاران و هویت آنان را از شما بپرسم؟»

رضا خان گفت: « معلوم است! این مبلغ را صاحبمنصبان زیر دست من به چند مغازۀ عرق فروشی و اما کن فساد و فحشا مقروض اند! و من خود امشب تا فردا ظهر در ادای دین آنان همت خواهم گماشت تا بهانه ای برای خروج از قزوین و انتقال به تهران نداشته باشند»

من آن هزار تومان را به سید ضیاءالدین مسترد داشتم. و آقا سید ضیاءالدین دچار تعجب شد، که میر پنج رضا خان با غرور و منش از مبلغ هزار تومان صرف نظر کرده است. آن هم هزار توامان مجانی و بلاعوض.

سیاح با ایماء و شاره گفت:« من هنوز در نیافتم که خود سید ضیاءالدین آن مبلغ هنگفت را از چه اشخاصی و از چه محلی توانست به دست آورد، که مبلغ هشت هزار تومان پول نقد، آنهم در آن روزگار، مبلغ هنگفتی بود. لکن به هر حال ، سید ضیاءالدین آن مبلغ را در ظرف مدتی کمتر از بیست و چهار ساعت تهیه نمود، و چنانکه ذکر شد به من داد و من تحویل رضا خان دادم.»

سیاح گفت : « چند روز قبل از شب سوم حوت برای انجام مأموریت محرمانه ای من از بیراهه روانه تهران شدم وبلافاصله بعد از ورود به تهران به سفارت امپراتوری انگلستان و دفتر مستر هاوارد شتافتم. کلنل فریزر نیز دردفتر هاوارد حضور داشت. پس از سلام و علیک و احوالپرسی مختصر مستر هاوارد چند ورق کاغذ پیش روی من نهاد که نام شاید بیشتر از هزار تن از شخصیت های برجسته تهران بر آن اوراق نوشته شده بود. سپس روی به من نموده گفت شما بلافاصله بعد از صورت پذیرفتن کودتا به کماندانی پایتخت منصوب خواهید شد از شما می خواهم که همه این اشخاص که نامشان در این لیست آمده است شخصاً بازداشت کرده در قزاقخانه زندانی کنید.»

- من گفتم شما :« چرا این کار را از رضاخان نمی خواهید؟ که او هم فرمانده قزاقان کودتاچی است و هم بلافاصله بعد از وقوع کودتا به ریاست دیویزیون قزاق منصوب خواهد شد.»

هاوارد سکوت کرد و کلنل فریزر روی به من نمود و گفت « مگر شما نمی دانید که در گذشته همین رضاخان بر در خانه بعضی از این شاهزادگان و اشراف از آن جمله شاهزاده کامران میرزا و فرمانفرما یا قراول بوده و یا اسکورت کالسکه آنها و او روی آن را ندارد که ولی نعمتان و مخدومان سابق خود را دستگیر کند و به زندان افکند .»

من پاسخی به هاوارد و کلنل فریزر ندادم. و آن چند ورق کاغذ را بر داشته، از سفارت انگلیس خارج شدم و پس از چند ساعت استراحت در منزل یکی از دوستانم از نو راه قزوین را پیش گرفتم.

دو شب قبل از کودتا در آبیک بین راه قزوین و تهران ٬ آن اوراق را به رضاخان ارائه دادم و از او خواستم که شخصاً همه آن اشخاص که نامشان در آن لیست آمده است را بازداشت کند و در قزاقخانه زندانی نماید.

رضاخان لبخند زد و گفت:« شما بلافاصله بعد از پیروزی کودتا به سمت کماندانی پایتخت منصوب می شوید و دستگیری این اشخاص و زندانی کردن آنها از وظایف مسلم شماست . شما همۀ این اشخاص را که نامشان در این لیست ذکر شده است، بازداشت کنید و نزد من به قزاقخانه بفرستید، مسئولیت آن بر عهدۀ من.»

ضمناً سیاح مطلب دیگری تلویحاً راجع به رضا شاه بر زبان راند و گفت: « درست است که رضاخان ان هزار تومان دین خود را با غرور و طمئنینه به من مسترد نمود، و سید ضیاءالدین نیز از علو طبع او دچار حیرت شد، لکن من اطمینان دارم که مسلماً رضا خان از آن هفت هزار تومان بقیۀ آن وجه ، مبلغی را شخصا،ً به جیب زد! که در آن ایام چند تن صاحبمنصب آتریاد همدان و گروهان ماکسیم، محال بود که چنین مبلغی را به چند عرق فروشی و فاحشه خانه در قزوین مدیون باشند! رضا خان با این عمل خواست ثابت کند که او اصلاً اهمیتی به پول نمی دهد و تمایلی ندارد که دیگران دین او را به طلبکارانش تأدیۀ نمایند.»

سیاح می گفت:« رضا خان دروغ می گفت! و حتماً شاید دو ثلث آن مبلغ هفت هزار تومان باق مانده را شخصاً به جیب زد! »

کلنل کاظم خان سیاح برایم گفت که « سید ضیاء الدین، ماهها قبل از بر پا شدن کودتا، نقشه های مفصل و دامنه داری جهت انجام رفورمها و اصلاحات طرح کرده بود و خود می پنداشت که سالهای سال همچنان بر مسند صدارت مملکت مستقر خواهد ماند! و نقشه ها و رفورم های خود را عملی خواهد نمود.» و همچنین را جع به رضا خان می گفت:« وقتی فرمان ریاست دیویزیون قزاق را بدست رضا خان دادند. او از فرط شادی در پوست خود نمی گنجید و با دمش گردو می شکست! و اندیشۀ حتی وزارت جنگ در خاطرش خطور نمی کرد و هر گز فکر نمی کرد و تصور نمی نمود که روزی تاج بر سر او خواهند نهاد و از او پادشاهی خواهند ساخت.»

سیاح در آن ایام، چنانکه گفتم روزهای پایان عمر خویش راطی می کرد و مدتی بعد از این گفتگو، سیاح زندگی را بدرود گفت و. درگذشت.»(۹)

یکی از اسنادی که مؤید نقش مستقیم انگلستان در کودتای مشترک سیدضیاء و رضاخان است:

از جمله اسنادی که مؤید نقش مستقیم انگلستان در کودتای مشترک سید ضیاء و رضاخان می‌باشد، تلگرامی است که «نورمن‌» وزیر مختار انگلستان در ششم اسفند ۱۲۹۹ (سه روز بعد از کودتا) با قید «فوق العاده محرمانه‌» به لندن مخابره کرده است‌. در این تلگراف که به عنوان «سند شماره ۶۸۳» در جلد سیزدهم از مجموعه اسناد سیاسی بریتانیا آمده است‌، چنین می‌خوانیم‌:

«سید ضیاء الدین طباطبائی درباره سیاستی که قرار است پس از تشکیل کابینه‌اش اتخاذ کند، اطلاعات محرمانه زیر را در اختیار من قرار داده است‌. اولاً خیال دارد، تا آنجا که بتواند عده اعضای کابینه را محدود کند و انجام وظایف غالب وزارتخانه‌ها را، بی آنکه وزیری تعیین کند، به دست معاونان همان وزارتخانه‌ها بسپارد. به عقیده وی بدون اعلام لغو شدن قرارداد، کابینه‌اش هرگز نخواهد توانست شروع به کار کند. اما چنانکه می‌گفت توأم با اعلامیه مربوط به لغو قرارداد، اعلامیه دیگری نیز به این مضمون منتشر خواهد شد که قصد دولت ایران از لغو قرارداد مزبور، ابراز هیچ گونه خصومت نسبت به بریتانیای کبیر نیست و کابینه جدید منتهای سعی خود را بکار خواهد برد تا حسن نیت ایران را نسبت به انگلستان که به عقیده وی مهمترین شرط بقای استقلال ایران است ثابت کند.

از آن گذشته (طبق اطمینانی که سید ضیاء به من داد) قدم‌های لازم بی درنگ برداشته خواهد شد تا عده‌ای از افسران و مستشاران انگلیسی در وزارتخانه‌های جنگ و مالیه مشغول خدمت گردند ولی استخدام آنها به طور خصوصی‌، براساس قرارداد بین‌الاثنین صورت خواهد گرفت تا بهانه به دست دشمنان ما نیفتد که هو بیندازند و بگویند قراردادی که لغو شده بود، به نحوی دیگر به معرض اجرا گذاشته شده است‌. نیز (به گفته سید ضیاء) دقت خواهد شد که فعالیت این گروه از کارمندان ارشد انگلیسی دردوایر دولتی ایران‌، حتی المقدور جلب توجه عامه را نکند و به همین دلیل در اعلامیه رسمی که راجع به وظایف این گونه مستشاران منتشر خواهد شد به عمد از آوردن کلمه «انگلیسی‌» اجتناب و همین قدر اعلام خواهد شد که دولت جدید خیال دارد از کشورهای مختلف اروپایی عده‌ای مستشار برای سر و سامان دادن به امور بعضی از وزارتخانه‌های ایران استخدام کند.

برای اینکه ظاهر این اعلامیه محفوظ بماند، از فرانسویان و آمریکائیان و در مرحله آخر حتی از روس‌ها، دعوت خواهد شد که عده‌ای مستشاربرای انجام وظیفه در وزارتخانه هایی که اهمیتشان کمتر است دراختیار دولت ایران بگذارند. هدف سید ضیاء ازاعلام این دعوت‌، این است که حتی المقدور نظرمساعد دولتهای خارجی را نسبت به کابینه خود جلب کند ودرعین حال خاک به چشم بلشویکها وناراضیان محلی بپاشد تا متوجه نگردند که دو وزارتخانه مهم (جنگ ومالیه‌) به دست مستشاران انگلیسی سپرده شده است‌.

یک نیروی نظامی جدید مرکب از۵۰۰۰ سرباز قرار است بیدرنگ تشکیل شود و برای دادن ترتیبات این مسئله از سرتیپ هادلستن (افسر ارشد انگلیس‌) دعوت خواهد شد که فرماندهی قوای مزبور را به عهده گیرد. این نیروی نظامی (پس ازاینکه تشکیل شد) وظایف قوای ما را که هم اکنون درشمال ایران جلو بلشویکها ایستاده‌اند، به عهده خواهد گرفت‌.

سید ضیاء محرمانه به من گفت که در حال حاضر به قوای نظامی انگلستان احتیاج شدید دارد و بنابر این سربازان انگلیسی که در قزوین هستند، عجالتاً نباید خاک ایران را ترک کنند تا آن نیروی محلی که وی درصدد تشکیل آن است به وجود آید و بتواند وظایف کنونی انگلیسی‌ها را برعهده گیرد.

حکومت جدید امیدوار است که مقادیر هنگفتی وجه نقد از زندانیان متمول وصول کند وسید ضیاء امیدوار است که با بودجه‌ای که از این راه تأمین می‌کند، بتواند دست به تأسیس نیروی نظامی جدید و انجام سایر اصلاحات لازم در کشور بزند. سید ضیاء ضمناً به من گفت‌: برای اینکه رویه خصومت‌آمیز حکومت کنونی شوروی نسبت به ایران تشدید نشود، این موضوع فوق العاده مهم است که وی و اعضای کابینه‌اش طوری رفتار کنند که سیمای آنگلوفیلی دولت جدید حتی المقدور پوشیده بماند. در پایان این مصاحبه رئیس الوزرای جدید به من گفت که اگر بریتانیا بخواهد نفوذ و قدرت سابق خود را کماکان در ایران داشته باشد، باید ظاهر را رها کند و باطن را بچسبد، به این معنی که نفوذ خود را در آتیه بعکس سابق‌، از پشت پرده اعمال و طوری رفتار کند که سیمای بریتانیای کبیر حتی المقدور به چشم ملت ایران نخورد. سیدضیاء کاملاً مطمئن بود که اگر ما نصایح و پیشنهادهای او را بکار بندیم‌، چنین سیاستی در مرحله آخر به نفع کامل بریتانیا تمام خواهد شد واغلب آن مزایایی را که دولت ما تحت قرارداد ۱۹۱۹ به دست آورده بود، بعد از الغأ قرارداد نیز کماکان در پشت پرده حفظ خواهد کرد. رونوشت این تلگراف برای اطلاع سرپرستی کاکس به بغداد هم مخابره شد. «نورمن‌»(۱۰ )

«ح .م‌. زاوش‌» می‌نویسد:

«در حقیقت می‌توان گفت کودتایی که سید ضیاء و رضاخان را به قدرت رساند، برخاسته از دیپلماسی انگلیس بود که با مشارکت چهره‌های فراماسونر پشت صحنه عملی شد و افسران انگلیسی مقیم ایران که وابسته به لژ اعظم اسکاتلندیارد بودند مجریان اصلی این طرح بودند. عوامل محرکه و هدایت کودتا نیز بر عهده فراماسونهای ایران بود و رضاخان و سید ضیاء الدین طباطبائی فقط سرنشیان این مرکب بودند.»(۱۱)

توضیحات و مآخذ:

۱ - گزارش مجلس چهاردهم شورای ملی - در جلسه ۱۶ اسفند ۱۳۲۲)

نگاه کنید به« سیاست موازن منفی در مجلس چهاردهم» - جلد اول – حسین کی استوان – - ۱۳۲۷ – تجدید چاپ انتشارات مصدق بهمن ۱۳۵۵- صص ۳۵ -۲۲

۲- یحیی دولت‏آبادی« حیات یحیی» جلد ۴ - انتشارات عطار – ۱۳۶۱ ، ص ۳۴۳.

۳ - گزارش مجلس چهاردهم شورای ملی - در جلسه ۱۶ اسفند ۱۳۲۲)

نگاه کنید به« سیاست موازن منفی در مجلس چهاردهم» - جلد اول- صص ۵۱ – ۴۰

۴- « خاطرات سیاسی رجال ایران: از مشروطیت تا کودتای ۲۸ مرداد ۳۳۲ - جلد اول »، به اهتمام : علی جانزاده - انتشارات جانزاده – ۱۳۷۱ – صص ۲۰۲ – ۱۸۹

۵ - سپهبد مرتضی یزدان

- محمود طلوعی می نویسد: سپهبد مرتضی یزدان پناه آخرین بازمانده از امرای دورۀ رضا شاه بود که در زمان سلطنت پسرش نیز، تا سال ۱۳۵۱ که بر اثر سکتۀ قلبی در گذشت، همیشه مصدر مشاغل مهمی بود. یزدان پناه از جمله افسران وفاداری بود که مورد احترام و اعتماد رضاخان بود و رضاخان در سفر خوزستان برای سرکوبی قیام شیخ خزعل حفظ امنیت پایتخت و کنترل در مراقبت فعالیت مخالفان را به عهده داشت... رضاخان در "سفرنامه خوزستان تلگرافی را از سرتیپ مرتضی خان یزدان پناه نقل میکند که ضمن آن این افسر قزاق ظاهرا ضعیف و نحیف از رضاخان اجازه گوشمالی و حتی اعدام مخالفان وی را می خواهد. در این تلگراف سرتیپ مرتضی خان پس از اشاره به دسیسه در بین وکلای مجلس آمده است آن اشخاص نه فقط مدرس و ملک الشعرا می باشند، بلکه یک عده دیگری هم هستند که فدوی مدرس و رفقای او را در مقابل آنها به درجات بهتر می شمارم و آنها رهنما و سرکشیک زاده (اشاره به مدیران دو روزنامه پایتخت است) و غیره هستند که شب و روز مشغول هر گونه عملیات خرابکارانه می باشند ... این است که فدوی آرزومندم روزی که حضرت اشرف اشاره فرمود، این قبیل خائنین را با خاک یکسان و خود فدوی ایستاده و فرمان آتش به طرف خائنین بدهم.

سرتیپ مرتضی خان در در جریان خلع قاجاریه و تبعید محمدحسن میرزا ولیعهد از ایران نیز نقش مهمی داشت و به پاس خدمات خود به درجه سرلشگری ارتقا ء می یابد. یزدان پناه در تمام مدت سلطنت رضا شاه از افسران محرم و مورد اعتماد او به شمار می امد و در جریان وقایع شهر یور ۱۳۲۰ نیز رضا شاه او را برای فرمانداری نظامی تهران در نظر گرفته بود ، که فروغی مصرانه سپهبد امیر احمدی را برای این کار پیشنهاد کرد و رضا شاه هم ، با این که نسبت به سپهبد امیر احمدی بدگمان بود، ناچار این پیشنهاد را پذیرفت.

یزدان پناه از جمله افسران انگشت شماری بود که رضا شاه هنگام آخرین وداع با پسرش ، وی را به عنوان یک فرد قابل اعتماد به جانشین خود معرفی کرد و محمد رضا شاه نیز در اولین فرصت او را به سمت رئیس ستاد ارتش تعیین نمود. یزدان پناه چهار بار در کابینه های مختلف به وزارت جنگ منصوب شدو سرانجام ریاست سازمان جدید التأسیس بازرسی شاهنشاهی را به عهده گرفت. سپهبد یزدان پناه از جمله کسانی بود که حسین علا وزیر دربار در جریان وقایع خرداد ۱۳۴۲ او را برای مشورت اعلام خطر به شاه در بارۀ سیاستی که حکومت علم در پیش گرفته بود، به دربار فراخواند و حضور وی در این جلسه موجب مغضوب شدن او گردید. در آن موقع شایع شد که یزادن پناه مذاکرات این جلسه را به شاه اطلاع داده، ولی این امر واقعیت نداشت و چهار نفر از شرکت کنندگان در جلسه ( حسین علا – عبدالله انتظام – سردار فاخر حکمت و مرتضی یزدان پناه) به طور دست جمعی با شاه ملاقات کرده و توصیه هائی به وی نمودند،... به دنبال این « جسارت» شاه وزیر دربار صدیق خود حسین علا و رئیس شرکت ملی نفت عبدالله انتظام را معزول و سازمان بازرسی شاهنشاهی را که یزدان پناه در رأس آن قرار داشت منحل کرد و از تجدید انتخاب سردار فاخر حکمت به نمایندگی و ریاست مجلس جلوگیری شد.

حسین علا و سپهبد یزدان پناه بعداً به سناتوری منصوب شدند و سازمان بازرسی شاهنشاهی نیز در سال ۱۳۴۷ احیاء گردید و سپهبد یزدان پناه مجدداً در رأس آن قرار گرفت. یزدان پناه تا پایان عمر ریاست سازمان بازرسی شاهنشاهی را به عهده داشت. ( محمود طلوعی «بازیگران عصر پهلوی – جلد ۲ » - صص ۹۳۲ – ۹۳۱ )

« یزدان پناه همان­طور که گفته شد، پنجاه سال در مشاغل مهم در ناز و نعمت بود و خود را با خاندان پهلوی نزدیک می دانست. غیر از مقام سناتوری و ریاست بازرسی ریاست شورای عالی بانک سپه هم با او بود. سپهبد یزدانپناه در سال ۱۳۵۱ در حالیکه شورای عالی بانک سپه را اداره می کرد، پشت میز اداره با سکته قلبی در گذشت.» « الموتی، مصطفی؛ ایران در عصر پهلوی»، جلد ۱ - لندن – پکاه، - صص۳۹۰ـ ۳۸۹

۶ - مسعود کیهان

فاطمه معزی، در مقالۀ «نگاهی به زندگی ماژور مسعود کیهان » می نویسد : «مسعود کیهان فرزند عبدالمطلب مستشارالوزاره ، مستشار توپخانه ، در سال ١٢٧٢ ش در تهران متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در خانه پدری فرا گرفت و در مدرسه علمیه به ریاست مهدیقلی خان مخبرالسلطنه به تکمیل تحصیلات خود پرداخت. سپس در یازده سالگی با هزینه شخصی برای ادامه تحصیل به فرانسه رفت و دوره تحصیلات متوسطه خود را در فرانسه به پایان برد. در امتحان دانشکده نظامی سن سیر پذیرفته شد با اخذ درجه افسری یک سال در ارتش فرانسه خدمت کرد و در اولین سالهای جنگ جهانی اول به ایران بازگشت.

در سال ١٩١٩ م/ ١٢٩٧ ش ، با به پایان رسیدن جنگ جهانی ، مهاجران ایرانی به کشور خود بازگشتند. کیهان نیز به ایران بازگشت و بلافاصله به ژاندارمری فراخوانده شد ، اولین مأموریت وی همراهی کلنل هنری اسمایس انگلیسی ، مأمور رسیدگی به وضعیت ژاندارمری آذربایجان و زنجان و سازماندهی آن بود ، ماژور مسعودخان خیلی زود مورد اعتماد اسمایس قرار گرفت. مأموریت اسمایس در آذربایجان به علت قیام خیابانی ناتمام ماند و او پس از بازگشت به تهران عضو هیئت هشت نفره مستشاران نظامی انگلیسی قرارداد ١٩١٩ شد

با ابطال قرارداد ١٩١٩ ، وزارت جنگ و وزارت هندوستان بریتانیا به طرح کودتای ١٢٩٩ روی آوردند و به تهیه مقدمات آن پرداختند. کمیته ای تحت عنوان کمیته آهن یا کمیته زرگنده در تهران نیز به منظور تأمین این هدف شکل گرفت. مسعودخان کیهان نیز به عضویت این کمیته درآمد. ریاست این کمیته بر عهده سید ضیاءالدین طباطبایی و محل تشکیل جلسات نیز در زرگنده منزل وی بود.

نیروی دیگری که طراحان کودتا سعی در تسلط بر آن را داشتند قزاقخانه بود. نیروی قزاق که از سال ١٢٩٦ ش هزینه خود را از بانک شاهنشاهی دریافت می کرد در این زمان تحت ریاست استاروسلسکی روسی بود. مخالفتهایی که در این زمان از سوی نیروی قزاق با قرارداد ١٩١٩ صورت گرفت موجب شد انگلستان به رغم مخالفت احمدشاه درصدد تعویض فرماندهان روس قزاقخانه برآید. این امر در آبان ١٢٩٩ ش. با تلاش نورمن وزیرمختار انگلیس و ژنرال آیرونساید به نتیجه رسید. آیرونساید اسمایس را برای رسیدگی و نظارت به امور مالی و اداری نیروی قزاق منصوب کرد و فرماندهی قزاقها رسماً به سردار همایون که تمایلی به این امر نداشت واگذار شد. تا چنین وانمود شود که با خروج روسها یک ایرانی مورد اعتماد شاه به این پست حساس گمارده شده است ولی عملاً کنترل این نیرو در دست عوامل کودتا ، یعنی ژنرال آیرونساید و سرهنگ اسمایس ، بود. با شناسایی رضاخان میرپنج و اعتماد بر توانایی وی در کنترل قزاقخانه دیگر احتیاجی به حضور سردار همایون در قزوین (محل تجمع نیروهای قزاق) نبود. بدین سبب سردار همایون را که خودش نیز تمایل به ماندن در پادگان قزوین نداشت به مرخصی اجباری به تهران فرستادند. انگلیسیها با استفاده از این موقعیت عملاً فرماندهی قزاقخانه را به رضا خان میرپنج واگذار کردند. میان رضاخان قزاق و ژاندارمری توسط مسعود کیهان و کلنل سیاح ارتباط لازم برای کودتا به عمل آمد. مسعود کیهان عامل ارتباط بخشهای نظامی و غیرنظامی کودتا بود؛ او با حضور در ژاندارمری و ارتباط با قزاقخانه و ارتباط با سید ضیاءالدین طباطبائی هماهنگی لازم بین شاخه نظامی و غیرنظامی کودتا را ایجاد می کرد.»

«سید ضیاءالدین در چهارم اسفند به نخست وزیری منصوب شد و در دهم اسفند کابینه خود را معرفی کرد. هفت نفر از اعضای ده نفره کابینه سید ضیاء را اعضای کمیته آهن تشکیل می دادندو مسعودخان کیهان وزیر جنگ .

اولین اقدام مسعود کیهان در سمت وزارت ، انحلال وزارت جنگ در ١٥ اسفند و تشکیل کمیسیونی برای بررسی ساختار جدید این وزارتخانه بود. در ساختار جدید وزارت جنگ بنابه پیشنهاد رضاخان بریگاد (تیپ) مرکزی به قوای قزاق پیوست که خود عاملی برای تقویت قوای قزاق بود. از دیگر اقدامات مسعود کیهان در سمت وزارت جنگ تقاضای اعطای نشان درجه اول برای کلنل هنری اسمایس و نشانهای درخور لیاقت برای ژنرال آیرونساید و برخی دیگر از افسران انگلیسی بود.

... سردار سپه گفت این ماژور مسعودخان که با سید ضیاءالدین آمده وزیر جنگ است و من رئیس دیویزیون قزاق؛ در حالی که او ماژور ژاندارمری است و من سردار سپه ، و این رئیس و مرئوسی درست در نمی آید و باید من وزیر جنگ باشم.

نافرمانیها و اهانتهای رضاخان سردار سپه و اختلاف نظر این دو در اداره قشون به حدی رسید که وزیر جنگ در هفتم فروردین ١٣٠٠ استعفا داد ولی سید ضیاء آن را نپذیرفت ولی عملاً هم برای رفع اختلاف کیهان و رضاخان کاری انجام نداد ، تا اینکه سرانجام رضاخان موفق شد و در هفتم اردیبهشت ١٣٠٠ کیهان که به شدت از سرکشیها و نافرمانیهای رضاخان آزرده بود استعفا داد. استعفای او بلافاصله پذیرفته شد و سردار سپه به وزارت جنگ منصوب شد و مسعودخان کیهان نیز به سمت وزیر مشاور برگزیده شد که پس از مدتی کوتاه از این سمت هم استعفا داد. به فاصله کمتر از یک ماه دولت سید ضیاءالدین طباطبایی سقوط کرد و سید به همراه یاران خود مسعود کیهان و کاظم خان سیاح و ایپکیان ، از عوامل اصلی کودتا ، کشور را به قصد اروپا ترک نمودند.

مسعودخان کیهان پس از اقامتی کوتاه در اروپا مجدداً به ایران بازگشت ولی از مناصب نظامی دوری گزید و به حرفه بی خطر معلمی روی آورد. او در سال ١٣٠٣ به وزارت معارف منتقل شد و به تدریس زبان فرانسه در مدرسه دارالفنون ، مدرسه علوم سیاسی ، تجارت ، حقوق و دانشسرای عالی پرداخت. در سال ١٣٠٧ نیز به همراه ١٢٠ دانشجوی دیگر به منظور تحصیل در رشته تاریخ و جغرافیا به فرانسه اعزام شد و پس از بازگشت از سال ١٣١٤ به تدریس جغرافیا در دانشگاه تهران مشغول شد. وی در زمینه جغرافیا به تألیفاتی نیز پرداخت که عبارتند از: جغرافیای مفصل ایران در سه جلد و پیدایش فلات ایران . از دیگر فعالیتهای فرهنگی وی عضویت در هیئت مؤسسین بنگاه و موزه مردم شناسی در سال ١٣١٦ و عضویت در فرهنگستان در سال ١٣٢٠ و نیابت تولیت مدرسه سپهسالار می باشد. پس از آن تنها پست مهمی که نصیب او شد وزارت فرهنگ در دولت علی منصور به مدت چهار ماه بود و در سال ١٣٣٠ نیز به معاونت دانشگاه تهران منصوب شد.

اما پاسخ این سؤال را ، که چرا نظامی تحصیلکرده ای چون وی نظامیگری را کنار گذاشت و در ضمن از تصفیه های رضاخان جان سالم به در برد و به مشاغل بی خطر فرهنگی مشغول شد ، شاید بتوان در عهدنامه شب کودتا و پیمان عدم خیانت کودتاگران علیه یکدیگر جست وجو کرد. مسعود کیهان در سال ١٣٤٥ در تهران درگذشت و هیچ گاه سکوت خود را در مورد اسرار کودتا نشکست.

* فاطمه معزی،«نگاهی به زندگی ماژور مسعود کیهان » - تاریخ معاصر ایران ، پاییز و زمستان ۱۳۷۹ - شماره ۱۵ و ۱۶ موسسه مطالعات تایخ معاصر ایران - صص - ۲۱۰ -۲۰۱

۷ - کلنل کاظم خان سیاح

کاظم خان سیاح فرزند رضا در سال ۱۲۷۴ش در تهران متولد شد و در یکی از گزارشهای سفارت انگلیس ( مورخ نیمه دوم اردیبهشت ماه سال ۱۳۰۰ شمسی ) آمده است :« کلنل کاظم خان به ریاست ستاد منصوب شده است. وی یازده سال در ارتش ترکیه خدمت کرده و چهار سال نیز در کالج نظامی قسطنطنیه آموزش دیده است.کلنل کاظم خان آدمی است پر توان و لایق که به زبانهای فرانسه و ترکی آشنایی کامل دارد.» (ر.ک. جنبش میرزا کوچک خان، بنابر گزارشهای سفارت انگلیس... وقایع هفتۀ پیش از چهاردهم ماه مه ۱۹۲۱ ، ص ۹ ) ، حبیب الله مختاری از وی با درجۀ « سرهنگ ۲ » کاظم سیاح یاد کرده ، و او را از اعضای « شورای عالی ارتش » که در ایام وزارت جنگ سردار سپه ، تشکیل یافت. معرفی کرده است.( ر.ک. :« تاریخ بیداری ایران» ص ۳۰۷ ) ؛ در اعلانی که فردا ی روز کودتا یعنی در ۴ اسفند ۱۲۹۹ ، با عنوان « حکم می کنم» و با امضای « رئیس دیویزیون قزاق اعلیحضرت اقدس شهریاری کماندانی شهر انتخاب و معین می شود و مأمور اجرای مواد فوق خواهد بود.» و ۸ مادۀ دیگر اعلانیه: اعلام حکومت نظامی ، تهدید اهالی تهران، توقیف جراید ، ممنوعیت اجتماعات تعطیل ادارات و دوائر دولتی ، و وعدۀ مجازات سخت نسشبت به متخلفین می باشد. » (تاریخ معاصر ایران ٬ کتاب سوم ٬ مؤسسۀ پژوهش و مطالعات فرهنگی – ص ۱۲۱ )

«کلنل کاظم خان سیاح در خرداد ۱۳۰۰ پس از عزل سید ضیاءالدین طباطبایی به همراه او از راه عراق به برلن رفت و مدتها در آنجا زندگی کرد، پس از تبعید رضاشاه در ۱۳۲۱ به ریاست اداره پیشه و هنر اصفهان منصوب شد. او همچنین مناصب دیگری چون استانداری، نمایندگی سازمان برنامه و مدیرکلی وزارت کشور را عهده دار بود. در جریان ملی شدن صنعت نفت فعالیت خود را در جبهه مخالفین دکتر مصدق آغاز کرد و کمیته مخفی به نام سیاح تشکیل داد که اطلاعات چندان دقیقی از آن در دست نیست کلنل کاظم خان سیاح در ۱۳۴۹ بر اثر بیماری فوت کرد.» منبع: « http://www.iichs.org نوشته آسیه آل احمد»

۹- سوابق رضاخان و کودتای سوم حوت ١٢٩٩ - محمدرضا آشتیانی زاده ٬ تاریخ معاصر ایران ٬ کتاب سوم ٬ مؤسسۀ پژوهش و مطالعات فرهنگی - صص ۱۱۲ – ۱۰۹

۱۰ ـ مجله آینده ـ شماره ۱۲ ـ ۱۱، سال هفتم ـ بهمن و اسفند ۱۳۶۰

۱۱ ـ نقش فراماسونها در رویدادهای تاریخی و اجتماعی ایران ـ ح .م‌. زاوش‌ ـ جلد دوم ـ ناشر: آینده ، ۱۳۶۱- صفحه ۱۷۰-۱۷۱

ادامه دارد