مجید محمدی محقق

 

 

شجاعت آزاد بودن

 

 

  در لحظه های که انسان در انبوه خبرها غرق می شود. در خبرهائی غرق می شود  که در نفس خود تاریخ مصرف بسیار کوتاه دارند، مشکل بتواند به آینده دور فکر کند. مشکل می تواند طرحی نو، ولو بر پایه خبرها و اطلاعات تهیه و ارائه کند. حتی اگر کسی یا گروهی به این مهم بپردازد،  در همه همه ای که خبرها بوجود می آورند،  سخن گوینده و یا نوشته نویسنده گم می شود.  بسا خواننده ها نوشته ای را می طلبند که جوابی ساده و کوتاه  باشد به سئوال او: سرنوشت او و وطنش و تاریخش چه می شود؟

    دلیل نگارش این نوشته کوتاه، نگرانی است که نویسنده از آینده دارم.  به خود می گویم: نکند اینبار هم مثل سه بار گذشته که برای آزادی و استقلال قیام کردیم، یکبار دیگر، به بیراهه استبداد و وابستگی  بیفتیم.

 

   سه بار انقلاب کردیم و هر سه بار ، وقتی دست بکار نظم جدید شدیم، به کج راهه استبداد و وابستگی افتادیم.  در  پاسخ به این پرسش: چرا نتوانستیم جامعه خود را  استبداد رها کنیم؟   بعضی می گویند: هر بار ،  اقلیتی با کمک قدرت خارجی بساط استبداد را دوباره پهن کرد. بر این باور هستند که  گرچه جامعه آزادی  می خواسته است اما این گروههای زور پرست بوده اند که با کمک گرفتن از قدرت خارجی،  موفق شدند مسیر انقلاب مردم را عوض کنند و مردم را به بیراهه استبداد و وابستگی که دلخواه  خود وبیگانگان است، باز گردانند. بناچار راه حل این گروه برای در بیراهه  استبداد نیفتادن انقلابی دیگر این می شود که می باید این گروه ها را باز شناسی کرد و روش و کارکرد آنها را به جامعه معرفی کرد تا از کارآئی آنها کاسته شود و جامعه بتواند به خواست خود که استقلال و آزادی است برسد.

     اگر در صورت مسئله بمانیم، نظر درست بنظر می رسد. در مشروطه،  در ملی شدن نفت و در انقلاب 57، هم اقلیت قدرت پرست در داخل و هم قدرت های خارجی حامی آنها را می توان شناسائی کرد. اما مشکل اینجا است که این گروه اقلیت که با قدرتهای خارجی ارتباط بر قرار می کند، مثل جیوه  شکل عوض می کند. می تواند بورژوا و خورده بورژوا و سلطنت طلب و پان ایرانیست، مذهبی و ملی و توده ای و...  بگردد. مگر کاشانی و مظفر بقائی در ابتدا با مصدق نبودند؟  از این رو است که  هر بار این گروه شکل عوض می کند و جامعه شگفت زده، به خود می گوید: این رنگش را دیگر ندیده بودیم! چرا قدرت طلبان هر زمان شکل در خور آن زمان را به خود می دهند و مردم متوجه نمی شوند که همان محتوی در شکل جدید وارد صحنه شده است؟ زیرا به محتوی بی توجه مانده است و خود نیز مسئولیت شرکت در رهبری را بر عهده نگرفته است.

 

 یک نظر دیگر که نگاهی عمیق تر به مسئله دارد می گوید:  تا در جامعه ، مؤلفه های دولت استبدادی وجود نداشته باشند، اقلیت آن جامعه چگونه می تواند چنان فعال مایشاء بشود که خواست خود را به تمام جامعه تحمیل کند؟ برای اینکه جامعه آزاد بشود می باید این مؤلفه ها یک به یک شناسائی شوند و اگر مرام ها و بیانها را می توان به مرامها و بیان های آزادی بدل کرد،  باید این کار مهم را کرد. اگر نه، دست کم آنها  نقد  باید کرد به ترتیبی که ، رفته رفته،  نظام جامعه تحول کند و مردم هم طرز فکر و رفتار زورمدارانه را ترک گویند. برای مثال دینی که اسلام  نام گرفته کم یا بیش بیان زور شده  است. ( از این جهت نام اسلام را می آورم، اکثریت جامعه ایران پایبند به این دین هستند و در جهت دادن به جامعه، به این سو و یا آن سو، تاثیر بسزای دارد و گرنه مرامها و دینهای دیگر هم مستثنی از قاعده ای  که ذکر خواهم کرد نیستند).  با این دین چه باید کار کرد؟  اندک شماری از روشنفکر این نقصان را دیده اند و سالها به این مهم پرداخته اند.  از آن جمله آقای ابوالحسن بنی صدر قریب به نیم قرن به این مهم پرداخته است. فرق این روشنفکران با کسانی که سعی در به قالب در آوردن اسلام در استاندارهای غربی کرده اند بسیار است. ایشان هم اسلام متعارف را نقد کرده و بیانی از اسلام را پیش رو می گذارد که با آزادی و حقوق کاملا خوانائی دارد و هم قوانین و پویائی قدرت را به جامعه می شناساند. اگر جامعه  قوانین و پویائی قدرت را باز شناخت، دیگر فریب صورت را نمی خورد و قدرت پرستان را به هر شکل که در آیند، شناسائی می کند. گفتار و رفتار  اشخاص و گروهها  است که جامعه بازشناسی می کند و زور پرست را از  آزادی خواه  تشخیص می دهد.

 

    اما سئوالی که هنوز باقی می ماند این است که چرا جوامع این بیانهای قدرت را بجای بیانهای آزادی بر می گزینند. و حتی بیانهای که در ابتدا بیانهای آزادی بوده اند را به بیان قدرت تبدیل میکنند؟ برای مثال چرا اسلامی که به قول آقای بنی صدر می باید بیان آزادی و حقوق باشد در فقه  خلاصه می شود که اگر نه همه آن لاقل بخش عمده آن بیان قدرت است؟  مدرنیته غرب به شبه مدرنیته ای بدل می شود که پهلوی ها به اجرا در می آورند؟ چرا وطن دوستی در ملی گرائی افراطی و نازیسم از خود بیگانه می شود؟

 

    می توان جواب را چنین داد: هر فضای خالی در ذهن آدمی را زور پر می کند. وقتی انسان نمی خواهد دانش و فن لازم را تحصیل کند و بکار برد، وقتی با مسئله ای روبرو می شود، به زور متوسل می شود. بنظرش می رسد که قدرت درجا و آسان بکار می رود و مشکل را حل می کند. وقتی هم در رابطه قوا قرار می گیرد، اول به سراغ زور می رود. شجاعت طبیعی و آزادی خود را از یاد می برد. ترس جای شجاعت و زور جای بکار انداختن آزاد و از روی دانائی را می گیرند. مستبد برای هر مشکل راه حل ساده  دارد و گمان می برد بسیار زود به نتیجه می رسد . می گوید می خواهی مشکل تورم و رکود اقتصادی دهه 30 آلمان را به یک چشم بهم زدن با روشهای بسیار ساده حل کنم؟  بدان که راه حل ساده است. زیرا این گروه و آن گروه هستند که مسبب همه بدبختیها هستند. مسبب را که از میان ببری، مشکل حل می شود و کشور می شود گل و بلبل! و یا، می خواهی که دین دار درست وحسابی بشوی؟ من فتوا می دهم تو هم اجرا می کنی خوب شد به بهشت می روی بد شد پای من فتوا دهنده. ... می بینید بسیار ساده است. روشها ساده است، انتخاب هم یکبار می کنید بعد دیگر خودش مثل قطار روی ریل به مسیر دلخواه می رود. می خواهی آلمان آباد داشته باشی یکبار هیتلر را انتخاب می کنی بعد کار تمام است دیگر نمی خواهد انتخابی دیگر بکنی. می خواهی هم ایران آباد باشد و هم دین داشته باشی؟ خمینی را انتخاب می کنی دیگر کار تمام است. اگر خوب شد که همه سود برده ایم اگر هم بد شد تقصیر آنها است من که کاری نکرده ام.

 این انتخاب بر قوت خود باقی است تا اینکه استبداد فراگیر می شود و خرابی افزون از حد تحمل.  باز موقع انتخابی دیگر می شود از نوع انتخاب اول. و هنوز، انسان از این تجربه که زور آدمی را به وارونه هدفی می رساند که زور را برای رسیدن به آن بکار می برد، درس نمی آموزد.

 

    اما به باور من  برای آزاد زندگی کردن شجاعت لازم است. می باید جرعت  داشت تا به میدانی قدم بگذاشت که در آن شجاعت انتخاب را داشته باشی. شجاعت ماندن بر سر تصمیم را داشته باشی.  شجاعت نقد کردن از خود را داشته باشی. و به این رسیده باشیم که استبداد جز سرابی از آبادی درست نمی کند. هر چه حاصل استبداد است خرابی است و بس.  تا این شجاعت را نداشته باشیم هر آزادی دیر یا زود ره به استبداد می برد.

     اگرهر ایرانی از خود بپرسد برای اینکه دولت این نمی شد که شده است و استبداد تمامی زندگی فرد و جامعه را فرا نمی گرفت، او در این سی سال چکار کرده است؟ می شد مطمئن شد که آینده تکرار گذشته نمی شود. هیچ ایرانی نمی تواند و نباید بگوید: من نه خوب کردم نه بد. زیرا اگر هیچکاری نکرده است،  همانا بد کرده است،  به قوت گرفتن استبداد کمک کرده است. اما آیا ما حاضریم این انتقاد را به خود بکنیم و به نسلهای بعد با شجاعت بگوئیم:  این خطای من بوده و  از این ببعد می خواهم آزاد زندگی کنم. می خواهم آزاد زندگی کنم زیرا برای ساختن راهی جز آزاد زیستن و همه مسئولیتهای آزاد زیستن را بر عهده گرفتن نیست؟

   باری ، این شجاعت است که به انسان کرامت و منزلت انسان بودن را بازپس می دهد.  ورود در این تحول و تحول کردن،  سختی دارد. اما  چون هر مشکلی راه حلی پیدا می کند که عقل خلاق  می یابد،  به انسان یک شادی می دهد وصف ناکردنی. این شادی را آقایان رولومی در کتاب شجاعت خلق کردن و بنی صدر در کتاب عقل آزاد، به خوبی شناسانده اند.

 

   اکنون که مردم ایران به جنبش درآمده اند، می باید هر کس از خود سئوال کند آیا در صحنه آزادی خواهد ماند و در بازیافتن آزادی خود خواهد کوشید؟  یا  روی  به سرابی دیگر  که استبداد ساخته است، می نهد؟  درست است که دین در قلمرو قدرت امتحان خود را فعلا داده است. درست است که سلطنت امتحان خود را داده است. درست است که سازمانهای قدرتمدار امتحان خود را داده اند اما

    نخست باید دانست که اینها تنها شکلهای موجود نیستند. برای مثال این روزها شعار جمهوری ایرانی از اینور و آنور بگوش می رسد. و عجیب اینکه زیاد هم  تبلغ می شود. جمهوری، جمهوری است. اسلامی و ایرانی آن دیگر چیست؟ حالا اسلامیش را امتحان کردیم و ایرانیش مانده؟! مگر این که  مقصود این باشد که سلطنت نمی خواهیم (جمهوری می خواهیم) و جمهوری ملحوظ در ولایت مطلقه فقیه نمی خواهیم ( جمهوری اسلامی نمی خواهیم) بلکه آن جمهوری را می خواهیم  حاکمیت جمهور مردم  ایران معنی دهد،  «استقلال، آزادی، جمهوری» رساتر به مقصود است.

    و دیگر اینکه باید دانست که اینطور نیست که اگر جامعه تجربه ای را کرد، تا ابد  تکرار نمی کند.  مگر جامعه ما در  دوران ساسانی دین دولتی را امتحان نکرده بود که در دوران سر به داران و صفویه آن را تکرار کرد و در پی انقلاب 57 نیز بدان  تن داد؟

     یک بار در دوران ساسانی دین زرتشت از خود بیگانه شد بدلیل اینکه هیج روشنفکری درصدد بر نیامد دین زرتشت از خود بیگانه را به اصل خود که همانا بیان آزادی می بود،  برگرداند. وقتی اعراب به ایران حمله کردند جامعۀ ایران جامعه از ایده تهی شده بود. آنچه را که داشت بی محتوی می یافت و نمی خواست و آنچه را ارباب قدرت به او تحمیل می کردند، نمی پذیرفت. باور راهنمایش میان تهی شده بود و نمی توانست فضای زندگی را بر روی او بگشاید. برای همین بقول مرحوم زرین کوب ایران، در طول دو قرن، در سکوت فرو رفت. آن سعی ها هم که شد سعی بر التقاط زرتشت با دینها دیگر بود که به شکست انجامید. آیا وقت آن نرسیده است که به روشنفکرانی که این ضغف را که همانا از خود بیگانه شدن دین است، به قوت بدل کنند. تا که جامعه در قید این و آن بیان قدرت نماند و دین او بیان آزادی و راه بر او در زندگی در آزادی شود؟

امید که شجاعت آزاد زندگی کردن را بجوئیم.