علی شفیعی

اسلام، محل عقده گشائی

روانشناسی دشمن تراشی و ایجاد نفرت نسبت به اسلام و مسلمانان (4)

در دو نوشتۀ پیشین آمد که بیش از سه دهه است، دین اسلام و مسلمانان بشدت محل عقده گشائی گشته اند. در طی این مدت بتدریج نزاع بر سر اسلام و با اسلام و مسلمانان، چه در کشورهای اسلامی و مسلمان نشین، خاصه میهن خود ما ایران، و خواه در جوامع مغرب زمین، به اوج خود رسیده است.

در نوشتۀ اوّل نیز متذکر شدم، وقتی ما به شیوۀ بیان تراشیدن "مشکل اسلام" چه نزد غربیها و خواه پیش خود مسلمانان دقت کنیم، این امر دستگیرمان میشود که تراشیدن این "مشکل" واهی، بیشتر یک مسئلۀ روانی است. بهمین خاطر نیز بحث و جدل بر سر دین اسلام و مسلمانان را بایستی از زاویۀ نگاه روانشناختی مورد توجه قرار داد. چرا که هدف اصلی این جدالها، بیش از هر چیز تراشیدن دشمن و نیاز به یافتن خصمی دیگر در ورطۀ سیاست و اجتماع است. در اینصورت توضیح ریشه های روانی - اجتماعی این دشمن تراشی نیز مربوط به علم روانشناسی میشود.

 

روانشناسی دشمن تراشیدن و دشمن را سازندۀ هویت خویش کردن:

تجارب ما ایرانیان، دستکم در این سی سال گذشته، بروشنی بما آموخته اند، هرفرد و یا جمعی که در سر  زور و خشونت را اصل شناخت، هویت خویش را نه از توانائیها و دستاوردهای عمل و اندیشۀ خویش در طول عمر، بلکه از دشمن تراشی های عینی و یا خیالی خود میسازد. اگر شما از این فرد و یا جمع پرسیدید، تو و یا شما ها چه کسانی هستید، هویت شما چیست؟ جواب آنها بطور حتم رجوع به دشمن و یا دشمنان خود و شرح خصایل خبیثۀ آنها خواهد بود.

در اینجا دو سئوال بوجود میآید. الف: چرا دشمن تراشی برای زورمداران هویت میسازد؟ و ب: ریشۀ روانشناختی این امر در کجای شخصیت آنها نهفته است؟

جواب دو سئوال فوق را بایستی در تصورات و تصاویری جستجو کرد که فرد و یا جمع زورمدار از خود و خویشتن خویش دارد. این تصاویر و تصورات بیانگر ناتوانی، ضعف و زبونی و عجز درونی آنها است. در حقیقت بقول واژۀ جالب و رسای ابوالحسن بنی صدر "خود ناتوان بینی" آنها با هر گونه واقعیتی بیگانه است. تصاویر و تصوراتی که بیانگر خود ناتوان بینی هستند، او و یا آنها را مجبور میکنند، در آئینۀ دشمن خویشتن خویش را بنگرند. در آئینه دشمن زورمداران بجای دیدن خود واقعی خویش، دشمن و یا دشمنان را برانداز میکنند. بهمین دلیل افراد و یا جمعهای خشونت طلب نیازی مبرم به آئینۀ دشمن دارند. زیرا که در صددند در این آئینه، نه خویشتن عینی خویش، بلکه دشمنی ساختۀ ذهن خود را ببینند. در واقع هر فرد خشونتگری در پرتو تأثیر آئینۀ دشمن بر وجود خود، تلاش میکند کمی ها و کاستی های خویش را نه تصحیح، بلکه پنهان و کتمان کند. و بجای آنها دشمنی "خطرناک و بیرحم" را بنشاند و جایگزین آنها کند.

از دید روانشناسی نیاز به یافتن و یا داشتن یک چنین آئینۀ دشمن نمائی بیانگر گریز از واقعیتها و فرار از شناخت عینی و واقعی خود و جامعۀ خویش است. یکی از علائم بسیار مهم گریز از دیدن واقعیتها، داشتن وحشتی نیست و نابود کننده از هر گونه انتقادی است. در واقع عدم قبول انتقاد از عمل و اندیشۀ خویش، چه در گذشته و خواه در حال حاضر،- آنچه علامت اصلی شناخت هر نوعی از انواع گوناگون اندیشۀ استبدادی و مستبدین است-، نیاز به گریز از واقعیتها را بوجود میآورد. بمدد تراشیدن دشمنی عینی و یا خیالی کار گریز از واقعیتها آسانتر بنظر میرسد. علاوه بر آن زبان عامه فریب و عامه پسندPopulismus مدام در تلاش است، خود را در پس پرده های ابهام پنهان نگاه دارد.

گریز از شناخت خویش و بجای آن نشاندن دشمن عینی و یا ذهنی نزد افراد و جمعها و گاه اکثریت یک ملت، در طول تاریخ در جوامع گوناگون بشری همیشه وجود داشته و هنوز نیز بشدت وجود دارد. آیا شما خوانندگان گرامی این سطور اندیشۀ استبدادی و یا مستبدی را میشناسید که فاقد این آئینۀ  دشمن باشد؟

با مثالی از استبداد ولایت مطلقۀ فقیه در ایران، بهنگام بازسازی نظام استبدادی و پس از آن رجوع به تاریخ و شیوۀ دشمن تراشی در غرب، بخصوص ایجاد دشمنی با اسلام و مسلمانان در زمان کنونی، فرضیۀ بالا را روشنتر کنم.

همۀ کسانیکه انقلاب اسلامی ایران را در دهۀ پنجاه و شصت تجربه کرده اند، بخوبی میدانند که تا پیش از وقوع انقلاب در بهمن ماه سال 57، شعار اصلی و اساسی خمینی "وحدت کلمه" بود. او بکرّات در گفته ها و نوشته های خود از تمامی طبقات و اقشار و گروههای اجتماعی، بالاخص سیاسی گوناگون دعوت به وحدت و شرکت در انقلاب میکرد. خمینی حتی از نظامیان و ارتشیان ایران میخواست که به نظام شاهی پشت کنند و همراه و همگام با جمهور مردم، انقلاب را تا سرنگونی نظام شاهی پیش برند. در هیچکدام از گفته ها و یا نوشته های خمینی، او از دشمنی و یا گرفتن انتقام از هیچ فرد و یا جمع و گروهی، دم نزد. مدام صحبت از "وحدت همه با هم" میکرد. تا آنجا که وحدت "همه با هم" چنان با استقبال مردم ایران در سراسر کشور مواجه شد که مردم در دادن گل به نظامیان مسلح در برابر خویش، همدیگر را ترغیب و تشویق میکردند.

 ولی از زمانیکه خمینی هدف خویش را کسب قدرت و ساختن "سلسلۀ روحانیان" کرد، با زمین و زمان دشمن شد. زبان او دیگر زبان دعوت و پاسداری از "وحدت ملت" نبود، بلکه بیان و شعار او "مرگ بر مخالف ولایت فقیه" گردید. خمینی و یاران مستبد او در نیاز خود به تراشیدن دشمن، کار را به آنجا رساندند که وقتی صدام حسین با ارتش عراق به مرزهای ایران تجاوز نظامی کرد، بر زبان خمینی این جملۀ وحشتناک جاری شد، "جنگ نعمت است". در حقیقت خمینی و دستیاران مستبد او با زبانی فصیح و روشن میگفتند و هنوز نیز میگویند: برای ما و ادامۀ حیات استبدادی که میخواهیم بر قرار کنیم و یا برقرار کرده ایم، تراشیدن "دشمن نعمت است". هنوز پس از گذشت بیش از سی سال از حاکمیت باصطلاح خودشان "ملاتاریا"، دشمن تراشی در درون و برون مرزهای ایران، همانند نفس کشیدن بقول سعدی،  "ممد حیات و مفرح ذات" نظام ولایت مطلقۀ فقیه است.

در زمانیکه نازیها بر آلمان حکومت میکردند، یکی از سران حزب نازیها و معاون هیتلر، رودولف هس، در یک سخنرانی گفته بود: "ما نازیها افتخار میکنیم که درون و برون میهن خود آلمان را تبدیل به میدان جنگ کرده ایم". آیا همین کار را نظام ولایت مطلقۀ فقیه با میهن ما ایران نکرده است؟

چرا بیش از سی سال است، مستبدین حاکم بر ایران بجای دیدن واقعیت خویش و واقعیت ایران و مردم آن، هر روز دشمنی نو و جدید را در درون و برون مرزهای ایران می تراشند و بر دشمنان قدیم خویش می افزایند؟ چرا دست اندرکاران نظام ولایت مطلقۀ فقیه در آئینۀ واقعیات بجای دیدن خویش و وضعیت زار کشور و مردم ایران، فقط دشمن می بینند؟ آن واقعیتهائی که خمینی و یاران او ندیدند- و هنوز نیز نمیخواهند ببینند- چیست؟ و چرا بجای قبول آنها هر روز بهزینۀ مردم فقیر ایران، دشمنی نو برای میهن ما میتراشند؟

بنظر من پس از پیروزی انقلاب در ایران دو واقعیت بسیار اساسی وجود داشتند. دو واقعیتی که ملایان مستبد، در رأس آنها خمینی، آنها را نمیخواستند ببینند و قبول کنند. هنوز نیز آن دو واقعیت وجود دارند که عبارتند از:

الف: روحانیان تشنۀ قدرت توان ادارۀ امور کشور ایران را نداشتند و هنوز نیز ندارند.

ب: مردم ایران با انتخاب اولین رئیس جمهور ایران، ابوالحسن بنی صدر، در اکثریتی متفق الرأی، بر  واقعیت بالا صحه گذاردند و آنرا تأیید و تأکید کردند. چرا که بنی صدر هم غیره روحانی بود و هم از همان ابتدا مخالف دخالت روحانیان در دولت بود.

خمینی و یاران مستبد روحانی و غیره روحانی او پس از انتخاب بنی صدر بریاست جمهوری، دو واقعیت بالا را با تلخ کامی تمام تجربه کردند. دو واقعیت فوق، امور واقعی بودند که آنها نمیخواستند ببینند و بپذیرند. بجای پذیرش این دو واقعیت، هر روز دشمن و یا دشمنانی نو برای "نظام مقدس" خویش تراشیدند و می تراشند، و خود و دیگران را به آن مشغول میکنند.

از جنبۀ روانشناسی، در بر خورد با دو واقعیت بالا، بر احساسات خمینی و یاران مستبد او، کینه ای کور و بغضی شدید، آنهم علیه اکثریت مردم ایران، مستولی گشت. از اینجا کار دشمن تراشی را آغاز کردند. بدینصورت که هر روز اسلامی جدید کشف کردند، از جمله "اسلام حوزوی"، "اسلام فقاهتی"، "اسلام انقلابی" و دست آخر در زبان خمینی، "اسلام ناب محمّدی" کشف شدند. این "اسلام ها" شدند بهانۀ سرکوب و جنایات هولناک بر ضد مخالفین حاکمیت مطلق این جانیان سیاسی. با اینکار، بقول سرکردۀ نازیها، رودولف هس، درون و برون مرزهای میهن ما ایران را به میدان جنگی دائمی تبدیل کردند.

در درون کشور جنگ را علیه اکثریت مردم ایران شعله ور کردند. (چرا که اینها در انتخابات ریاست جمهوری تنها چهار در صد رأی آوردند. بنی صدرِ جانبدار آزادی و استقلال ایران، هفتاد و شش در صد آراء را بدست آورد.) در بیرون مرزهای کشور نیز مستبدی دیوانۀ قدرت چون صدام حسین و هم پیمانانش در منطقه بعلاوۀ سلطه گران جهانی از ترس انقلابی که هدف اصلی آن استقرار مردم سالاری بود، بسمت مرزهای ایران هجوم آورد. استبدادیان بمدد این هجوم، برون مرزهای ایران را نیز گرفتار جنگی بس احمقانه بمدت هشت سال به سود مستبدین حاکم در منطقه و دیگر قدرتهای جهانی کردند. این جنگ بشکل محاصرۀ اقتصادی و تهدید بجنگ هنوز نیز ادامه دارد و روز به روز شدت بیشتری بخود میگیرد.

از دید روانشناختی، نفرت و بغض خمینی و یاران مستبد او نسبت به اکثریت مردم ایران، شدتی خاص و کیفیتی وحشتناک بخود گرفت. چرا که این نفرت با چندین کوته فکری دیگر درهم آمیخته شدند.

بسراغ تحقیقات جدید روانشناسی که بتازگی پیرامون خشونت انجام گرفته اند، برویم و بمدد نتایج آنها، روانشناسی خشونت ملاتاریای دیروز و گروههای مافیای نظامی- مالی امروز، بسرکردگی ولی مطلقۀ فقیه را بیشتر شناسائی کنیم.

روانشناس سرشناس آمریکائی، اروین اشتاب Ervin Staub از دانشگاه University of Massachusetts in Amherst تحقیقات متعددی پیرامون خشونت و کشتارهای دسته جمعی Genozid بعمل آورده است. او بمدد این تحقیقات به این نتایج بسیار مهم رسیده است:(1)

خشونت زمانی فوق العاده وحشتناک و ویرانگر خواهد شد که سه پدیدۀ فکریٍ با منشأء روانی- اجتماعی، در هم آمیخته شوند. این سه پدیدۀ عبارتند از:

 الف: پیش داوریهای غلط در مورد دیگر انسانها و گروههای اجتماعی (بزبان آلمانی Vorurteileو انگلیسی،  prejudice).

 ب: آمیزش پیش داوریهای غلط با باورها و عقاید دینی و مذهبی، و یا با مرامها و ایده ئولوژیهای غیر دینی. و بالاخره

 ج: آمیختن این دو با گرایشها و مواضع سیاسی که بکار بردن خشونت را ابزار اصلی رسیدن به هدف میدانند.

 هر زمان این سه پدیدۀ فکری که همانگونه که در بالا آمد، ریشه های روانی-اجتماعی دارند، در همدیگر ادغام و آمیخته شدند، خشونتی بس وحشتناک و ویرانگر را ایجاد خواهند کرد. این نوع از خشونت تنها علیه یک فرد و یا گروه اجتماعی خاصی نشانه گرفته نمیشود. کیفیت این قهر بیانگر مخلوطی از احساسات انفجارآمیز است. احساساتی که هدفشان آسیب رساندن به چندین و چند گروه انسانی و اجتماعی است. این شیوه از خشونت را اروین اشتاب، برانگیخته از "نفرت دسته جمعی"، Collective Harted میداند. کینه های دسته جمعی، همیشه فاجعه های عظیم انسانی ببار آورده اند و خواهند آورد. زیرا که بنابر نوشتۀ اروین اشتاب، "مخلوطی از عقده های پیچیدۀ مزمنی هستند که خود را بصورت مواضع (سیاسی و اجتماعی) و احساسات منفی ویرانگر ، نشان میدهند."

اگر بار دیگر وضعیت سیاسی دوران بازسازی استبداد در دو دهۀ پنجاه و شصت در ایران را بخاطر آوریم، این امور در ذهنمان شکل خواهند گرفت:

1- پیش داوریهای غلط ملایان مستبد در مورد اکثریت مردم ایران. پیش قضاوتهائی خالی از علم، و ظنونی عاری از هر گونه خردمندی بودند. این پیش داوریهای غلط بتدریج از زبان و قلم خمینی بیان و تبلیغ و انتشار میافتند. پیش قضاوتهای غلط فوق در مورد زنان، دانشجویان و دانشگاهها، اقلیتهای ملی و مذهبی و بیش از همه روشنفکران آزادیخواه، متخصصین صاحب دانش، بعلاوه نویسندگان و روزنامه نگاران و هر فرد و گروه سیاسی منتقدی بودند.

2- این پیش داوریهای غلط را خمینی و دیگر یاران مستبد او، با عقاید و باورهای دینی جنون آمیز خویش درهم آمیختند. باورهائی دینی که بجای خدای "رحمان و رحیم"، خشونت را می پرستند. این جنون مذهبی هر از چندی از زبان خمینی و دیگران سران حزب جمهوری اسلامی بنام دین اسلام و انقلاب اسلامی، بیان و جاری میشدند.

افزون و مخلوط با این دو،

3- گرایشها و مواضع سیاسی سخت استبدادی بودند که اساس فکری ملاتاریا (آن زمان تجمع یافته در حزب جمهوری اسلامی) و چپهای وابسته ای چون حزب توده و دیگر "مارکسیتهای" در واقع فاشیست را میساختند. این گرایشها و مواضع سیاسی با دادن پوشش "اسلامی" و "انقلابی"، و یا "ایده ئولوژیهای نوین" بخود، عملاً دشمن خونی آزادی و استقلال و حقوق و منزلت انسان بودند وهستند. هدف اصلی این مواضع سیاسی ستیز و دشمنی با دگراندیشی و دگراندیشان بود و هست. صاحبان این گرایشها و مواضع سیاسی همگی توجیه گر و ستایشگر خشونت و شریک در جنایات هولناک ولی مطلقۀ فقیه، شدند.

 یک چنین مجموعه ای ازاحساسات کینه توز که خود را با عناوین "انقلابی" و "اسلامی" پوشش میداد و هنوز نیز میدهد، تنها علیه یک فرد و یا جمع و گروه خاصی از مردم ایران اعمال خشونت نمیکرد و نمیکند. این مخلوط احساسات ویرانگر- که گروههای سیاسی کینه ورز متعددی، حامل و مجری برون افکندن آنها بودند،- به سوی اکثریت بزرگ مردم ایران، هجوم آور شدند.

در اینجا از بُعد روانشناسی طرح این سئوال ضرور است: چرا خمینی و حامیان کینه توز او خشونتی این چنین ویرانگر را در میهن ما ایران رواج دادند؟

جواب ساده، ولی بس مهم پرسش فوق اینست: زیرا اکثریت بزرگ مردم ایران به بازسازی استبداد و ایجاد "سلسلۀ روحانیون"، نه گفتند. در اینصورت چون خمینی و دیگر مستبدین حامی او، تاب تحمّل شنیدن این نه را نداشتند، واکنششان نسبت به ملت، اعمال قهر و خشونت شد. 

بار دیگر بسراغ تحقیقات جدید روانشناسی در مورد خشونت برویم و کیفیت خشم و نفرت خمینی و یارانش را شناسائی روانشناختی کنیم.

 تا چندی پیش غالب روانشناسان در این امر متفق القول بودند: احساس رنجش و آزرده خاطر شدن زمانی به کینه و نفرت تبدیل و سپس منجر به خشونت خواهد گشت که فرد خشونتگر دارای اعتماد بنفس ضعیفی باشد. در واقع فرد و یا جمعی که عقدۀ کم خود بینی، یا بقول ابوالحسن بنی صدر، "خود ناتوان بینی" دارند، بیشتر درشان تمایل به خشونت بوجود میآید. چرا؟ چون نظر عمومی روانشناسان این بود: پایه و اساس دست زدن به هر گونه قهر و خشونتی را احساس حقارت بوجود می آورد.

 بتازگی تحقیقات روانشناس اجتماعی از آمریکا، روی اف بامیستر، Roy F. Baumeister از دانشگاه Florida State University فرضیۀ بالا را باطل شمرده و اینگونه توصیف میکند: (2)

انسانهائی که اعتماد بنفس ضعیفی دارند، بندرت درشان نفرت و کینه توزی و دست زدن به خشونت بوجود میآید. زیرا این افراد اگر زمانی آزرده خاطر و رنجانده شوند، خود را از آزاردهندۀ خویش دور میکنند. باصطلاح از معاشرت با او کنار کشیده و دوری میجویند. بامیستر، در آزمونهای متعدد خویش باین نتیجۀ بسیارجالب رسیده است:

افرادیکه احساس خود بزرگ بینی grandios و یا باصطلاح ما ایرانیان، کیش شخصیت دارند، غالباً نیز صاحب اعتماد بنفس بی ثباتی هستند. این افراد اگر رنجانده شدند، یعنی به "من بزرگ و بیمانندی" که در ذهن خویش از خود ساخته اند، آسیبی رسید، سخت آزرده خاطر خواهند شد. در اینصورت در وجودشان احساساتی شدیداً نفرت انگیز، همراه با حس و اندیشۀ انتقام جوئی، بوجود خواهند آمد. در حقیقت اگر بدست و یا زبان کسی به "من عظیم و مطلق" خیالی این افراد صدمه ای وارد و آنها رنجانده خاطر شدند. بطورحتم با کینه توزی و خشونت، از خود واکنش نشان خواهند داد. این کینه توزی و خشونت را یا خود بدست خویش انجام میدهند و یا دیگران را باینکار ترغیت و تشویق میکنند.

واکنش خمینی و یاران روحانی و غیره روحانی مستبد او در مقابل نه گفتن اکثریت بزرگ مردم ایران به بازسازی استبداد و بنای "سلسلۀ روحانیت"، کینه توزی و خشونت ورزی را در آنان شعله ور گرداند. در اصطلاح روان تحلیلگران "خشم نارسیستی" narzisstische Wut آنان شعله ور گشت.

نتایج تحقیقات روانشناختی بامیستر با واکنش کارگردانان بازسازی استبداد در ایران، انطباق کامل دارند. زیرا که رفتارها و کردارها و عکس العمل های تمامی آمرین و عاملین بازساز استبداد در برابر نۀ اکثریت مردم ایران، همگی گویای مبتلاء بودن آنان به کیش شخصیتی سخت بیمارگونه است. در اصطلاح و واژۀ روانشناسی آنها مبتلاء به "اختلال شخصیت نارسیسمی"، یا کیش شخصیت بیمارگونه هستند.

بد نیست در اینجا مثالی واقعاً "تاریخی" از بیماری مستبدین "روحانی" و غیره روحانی حاکم بر ایران، هم در آن دوره و نیز در حال حاضر بیاورم. روزی در یکی از سخنرانیهای پیش از دستور "مجلس شورای اسلامی" آخوندی سخت ساده لوح در کسوت "نمایندۀ مجلس" چنین گفت:

"بنی صدر میخواست در ایران اسلامی ما انتقاد را سنت کند. ما "روحانیون مبارز" از او (بخاطر اینکارش) انتقام گرفتیم."

    این آخوند نسبت به اثر رشد برانگیز انتقاد در علم و سیاست و اجتماع، بشدت جاهل است. ولی حرفی درست، و حقیقت روانشناختی بسیار مهمی را باز گو می کند. تمامی مستبدین مبتلا به کیش شخصیت یا به زبان روانشناسی، اختلال شخصیتی نارسیسمی هستند. در اینصورت همگی آنها وحشتی وصف ناپذیر از انتقاد دارند. هر کس از آنان انتقاد کند، بطور حتم آنها در اندیشۀ انتقام گرفتن از انتقاد کننده، خواهند افتاد. شکار آزادیخواهان بدست مستبدین در همه جای این جهان، چه در گذشته و خواه در زمان حال و آینده نیز، همان انتقامی است که این ملای ساده اندیش، بخوبی آن را بر زبان آورده است.  

حال برویم به سراغ غرب و تاریخ و شیوۀ دشمن تراشی را از جنبۀ روانشناسی در آنجا نیز بررسی کنیم. مثال از کشور آلمان میزنم که محل سکونت من است:

 وقتی من رسانه های گروهی این کشور را مورد توجه و تأمل قرار میدهم، این امر توجهم را سخت بخود جلب میکند: هر زمان پیرامون فرهنگ مسلمانان و یا بطور کلّی دین اسلام، در رسانه های گروهی آلمان، بخصوص تلویزیون، بحث و گفتگوئی صورت میگیرد. بحث و جدلها بر سر این فرهنگ چنان شدید و پُر از التهاب، به اصطلاح احساساتی، میشوند که مرا به این فکر مشغول میکند که:

از منظر روانشناسی مشکل و مسئله ای شخصی یا بهتر بگویم، شخصیتی، در پشت این احساسات شدید نهفته است. مشکل شخصیتی که به احتمال قوی صاحبانش نسبت به آن معرفت لازم را ندارند. در اصطلاح روان تحلیلی، ناخود آگاه پُر از التهاب و آشفتگی میشود. زیرا که اصل مشاجره ابداً ربطی به دین اسلام و جمهور مسلمانان جهان ندارد. در واقع معضل بیشتر مربوط به خود آلمانیهای بحث کنندۀ در التهاب میشود. چرا که این احساسات شدید خبر از تصاویر و تصوراتی میدهند که بحث کنندگان از خویشتن خویش دارند. از جنبه روانشناختی میتوان این ادعا را کرد:

فرهنگ خودشناسی و شناخت خویش در بخشی از مردم آلمان چنان ضعیف است، که آنها را وادار میکند، از واقعیتهای موجود در فرهنگ و جامعۀ خویش بگریزند و بجای آنها دشمنی نو بتراشند و جایگزین واقعیتها کنند. در واقع در درون این بخش از مردم آلمان، خوشبختانه اقلیت، هر از چندی نیاز به داشتن دشمنی نو و خصمی تازه نمایان میشود. در علم روانشناختی غالب صاحبنظران بر این نظرند:

بحرانها در جوامع انسانی سبب میشوند، افراد و گروههائی که از جنبه فکری ضعیف و غالباً نیز عقدۀ حقارت دارند، در خود توان حلّ آن بحرانها و از سر گذراندنشان را نبینند. در اینصورت نیاز به گریز از واقعیتها و بجای آنها نشاندن تصویر و تصوری از دشمن، که "مسبب اصلی تمامی این مشکلات است و اگر حذف شود، تمامی معضلات از بین خواهند رفت"، برایشان ضرور میگردد. ولی ما میدانیم و تجارب تاریخی متعدد از جوامع گوناگون انسانی به ما آموخته اند که تراشیدن دشمن برای فرد خود و یا جامعۀ خویش، بیشتر سبب ایجاد بحرانها و شدت بخشیدن به آنها میشوند. بهمین خاطر نیز توضیح و تشریح چگونگی دشمن تراشی و سیر تحول خشونت در طول زمان، در هر جامعۀ انسانی، اهمیتی فوق العاده دارند.

در تاریخ صد سالۀ آلمان این واقعیتهای تاریخی را ما می بینیم: برای مردم آلمان ابتدا فرانسه و انگلستان  دشمنان جانی آلمانها بشمار میآمدند. سپس نوبت به یهودیان و دست آخر به کمونیستها و بلوک شرق رسید. امّا این دشمنان در عین حال معرف بخشهائی از فرهنگ خود آلمانها بودند. شدت دشمنی و ندیدن واقعیتها سبب میشدند که این عناصر غالباً مهم از فرهنگ مردم آلمان کتمان و نادیده گرفته شوند. برای مثال وقتی گرایشات ضد یهودی میخواستند مابین خود و یهودیان آلمانی مرزبندی ایجاد کنند، واقعیتهای بسیار مهم فرهنگی خویش، مثل اعتقاد مسیحیان به کتاب دینی انجیل قدیم که متعلق به دین یهود بود، کتمان میشد. از این گذشته امر بسیار مهمی چون شرکت فعال یهودیان آلمانی در ساختن و جهانی کردن فرهنگ آلمانها بدست فراموشی سپرده میشد. شخصیتهای جهانی چون کارل مارکس، زیگموند فروید و یا آلبرت اینشتن، بعلاوۀ تعداد بیشماری دیگر از فرهنگ سازان جهانی که همگی بزبان آلمانی آثار علمی و فکری خویش را انتشار داده اند، شخصیتهای مهم فرهنگی آلمانی بودند. اینها در خانواده های یهودی بدینا آمده و به قوم یهود ساکن در آلمان آن روز، تعلق داشتند. علاوه بر آن در همۀ دیگرجاهای دنیا بنام آلمانی و اهل آلمان شهرت داشتند و هنوز نیز دارند.

    سیر تحول دشمن تراشی و کینه توزی نسبت به یهودیان در غرب سابقه ای دیرینه داشت. ولی در قرن نوزده و اوایل قرن بیستم این دشمنی به اوج خود رسید. گرایشات سیاسی که بیش از هر چیز دیگری از استقرار مردمسالاری وحشت داشتند، همگی دشمن یهودیان شدند. این دشمنی ابتدا با پیش داوریهای غلط در مورد یهودیان و دیگر گروههای اجتماعی دگراندیش و دگرزیست، زمینه ساز خصومتها گشتند. سپس این پیشداوریها با باورهای ایده ئولوژیک جنون آمیز ناسیونالیستهای فاشیست و راسیست، و کم و بیش نیز مذهبی، درهم آمیختند. سرانجام این آمیزش شوم در مواضع سیاسی حزب ناسیونال سوسیالیست (نازیها)، شکل گرفت و با آنها مخلوط گشت. کتاب "نبرد من"، Mein Kampf هیتلر، سراسر پُر است از این پیشداوریهای غلط که با ایدۀ ناسیونالیسم متجاوز، بعلاوۀ اندیشه راسیسمی در هم آمیخته و این دو در مواضع سیاسی فاشیستی بیان شده اند. حاصل آمیزش این سه آن شد که چون نازیها بقدرت رسیدند، کشتارها و ویرانگریهای بی سابقه در تاریخ بشری، همراه با تلاش در امحاء قوم یهود را ببار آوردند.

حال نوبت به پیش داوریهای غلط در مورد دین اسلام و پیروان آن رسیده است. نازیهای جدید آلمانی دیگر دشمن جانی یهودیان نیستند، بلکه بجای آن مسلمانان را نشانده اند. (در نوشتۀ دوّم پیرامون راسیسم جدید که قربانیانش مسلمان هستند، بطور مفصل توضیح داده ام.) اگر این پیش قضاوتها و کینه توزیها علیه اسلام و مسلمانان در این کشور و دیگر کشورهای اروپائی مهار نگردند، بتدریج شکل سیاسی بخود خواهند گرفت. آنچه هم اکنون در هلند و فرانسه و بعضی دیگر از کشورها واقعیت سیاسی روز آنها شده است. از این بدتر و هولناکتر زمانی است که این گرایشهای سیاسی بقدرت برسند و عملاً دولتهای این کشورها را تصرف کنند. در این صورت پیامدهای این کینه ورزیها نسبت به اسلام و مسلمانان خیلی بدتر و ویرانگرتر از دشمنی های نازیها علیه انسان و حقوق او خواهند شد. پیامدهائی فوق تصور جنایت پیشه که نه فقط مسلمانان ساکن در جوامع اروپائی، بلکه تمامی مردم اروپا و شاید آمریکا را نیز در برخواهند گرفت. چرا؟

زیرا اسلام در نظر باصطلاح "منتقدین اسلام" در غرب، فرهنگی دیگر، فرهنگی "در تضاد کامل با فرهنگ مغرب زمین" است. از این رو، دشمنی و کینه ورزی نسبت به آن نیز با فعالیتهای "فرهنگی و نجات فرهنگ مغرب زمین" توجیه خواهند شد.

    از جنبه روانشناسی برای گروهها و دستجات اسلام و مسلمان ستیز، ایجاد مرزبندی و یا اصلاً دشمنی با این فرهنگ "دیگر" و "غیرخودی"، اسلام را بمثابه دین و فرهنگی منفی و "خطرناک" در نظرها جلوه گر خواهند کرد. با این تصویر و تصورات در مغز آنان، فرهنگ خودی در تضاد با "اسلام منفی و غیره خودی"، مثبت بنظر خواهد آمد. در اینصورت بکمک "فرهنگ مثبت و باشکوه خودی" هم میتوان به خویشتن هویت داد و هم دشمنی نو و جدید را برای خود تراشید. در واقع در آئینۀ، بجای دیدن واقعیت خویش، دشمن را که اسلام و مسلمانان هستند می بینند. در پرتو مبارزه با این دشمن "بیرحم و وحشی و خطرناک"  قادر خواهند شد، مشکلات واقعی فرهنگ و جامعۀ خویش را، دستکم بطور موقت و گذرا، بدست فراموشی بسپرند.

این مشکلات کدامهایند که گرایشهای زورمدار غربی آنها را نمیخواهند ببینند و قبول کنند؟ و چرا بجای یافتن راه حلّهای مناسب برای این معضلات، دشمنی و کینه توزی با اسلام و مسلمانان را بمثابه مشکل اصلی و خطرناک برای فرهنگ و جامعۀ خویش، جایگزین مشکلهای واقعی میکنند؟

جواب اینست: در پشت این جنگ و جدلهای داغ و آتشین بر سر اسلام و با مسلمانان، واقعیت عقب نشینی در جنگی نافرجام در پهنۀ اقتصاد و فرهنگ و محیط زیست در جوامع غربی، پنهان گشته است. در ساختمان روان مختل دشمنان اسلام و مسلمانان، اینها در این جنگ شکست خورده اند. شناخت تلخ این شکست را دشمنان اسلام، کتمان و در درون سرکوب میکنند. چرا که در میدان نبرد نافرجام در بازسازی محیط زیست ویران گشته، بعلاوه قروض سرسام آور دولتهای ورشکستۀ غربی، در ذهن اینان امیدی به پیروزی نیست.

از همۀ اینها بدتر و ناگوارتر برای آنها اینکه: هیچکدام از این دو مشکل محیط زیست و اقتصاد مالی، مثل سابق، با نشئگی در مصرف روزافزون و بدست آوردن سود حدّاکثر در فعالیتهای اقتصادی، قابل نجات نیستند.

در نوشتۀ بعدی بیشتر به پژوهشهای جدید روانشناسی پیرامون خشونت و سیر تحول آن در جوامع بشری خواهم پرداخت.

 

مأخذها:

(1) Ervin Staub: Genocide, Violent Conflict, and Terrorism; New York: Oxford University Press. 2011

Staub, E. (2007). Preventing violence and terrorism and promoting positive relations between. Dutch and Muslim communities in Amsterdam. Peace and Conflict: Journal of Peace Psychology, 13(3) , 333-361.

 

(2) Roy F. Baumeister;  Evil: Inside Human Violence and Cruelty, Aaron Beck and Aaron T. Beck , 1999

Baumeister, R.F. (2001: April). Violent pride: Do people turn violent because of self-hate, or self-lover? Scientific Americn, 284(No.4), 96-101.