عذرا حسینی

 

ولایت فقیه و مرگ جانکاه ندا

 

هوای بسته اتوموبیل حالش را بهم زده بود. در را باز کرد. پیاده شد تا نفسی تازه کند. اما رهروان راه خشونت و اختناق مجالش ندادند. گفتند: نفس بی نفس. هوا بی هوا. صفیر گلوله بسیجیان یا پاسداران نفرت و کینه قلبش را نشانه گرفتند. حال دختر بهم خورد و نقش بر زمین شد. فرصت تنفس را نیافت. چشمانش از حال رفتند و به نقطه ای خیره ماندند. خون از بینی و دهانش بیرون زد. دکتر جراحی که در آن نزدیکی بود سعی کرد نجاتش دهد. اما سعی او بی حاصل شد. دختر جوان ، زیر چشمان بهت زده هزاران تن از مردم حاضر در صحنه، در دم، گرمی زندگی از دست داد. جان سپرد.

     جان دادن او را دوربین یکی از شاهدان تصویر کرد. فیلم جان دادن او از تلویزیون های دنیا در سرتاسر جهان پخش شد. فیلم ابعاد خشونت، شقاوت، تبه کاری و جنایتی را که ملت ایران قربانی آنند، به جهانیان شناساند.  این تصویر دنیائی را لرزاند و دلهای بسیاری را جریحه دار کرد. یاد آور صحنه جان سپردن پدر فلسطینی شد که، در پناه دیواری،  کودک خردسالش را، با ترس و لرز، در آغوش گرفته بود تا مگر او را از رگبارهای گلوله سربازان اسرائیلی در امان نگاه دارد. اما گلوله ها مجالش ندادند.  زیر چشمان وحشت زده فرزندش، بر تن او نشستند و او جان داد.  چون مرگ او، مرگ ندا نماد شد و در وجدان ها، جاودانه گشت.

     گناه آن دحتر معصوم چه بود؟ از قرار مسوع، او به آقای موسوی نیز رأی نداده بود. تنها از رهگذر همدردی و همدلی با مردمی که آرایشان دزدیده شده بود، به خیابان آمده بود. برای دفاع از حق مردمی  آمده بود که باورشان شده بود در محدوده بد و بدتر، شاید راه گریزی بیابند. شاید فضائی  برویشان باز شود. شاید نیمه آزادی ای نصیبشان شود. در فضای سالمتر و آزادتری زندگی کنند.

    آقای خامنه ای شما توهم ممکن بودن بد و بدتر را آفریدی و خود، نیز، مردم را از آن رها کردی. چرا که  مردم را از انتخاب میان بد و بدتر نیز محروم ساختی. آرایشان را به پشیزی نشمردی. این تقلب در آراء دیگر غیر قابل تحمل شد. کاسه صبرمردم  را لبریز کرد و آنها در جستجوی آرای گمشده شان به خیابانها ریختند. بد تر از این، رئیس جمهوری که شما تحمیل کرده اید، در تحقیر مردم تا آنجا رفت که آنها را خس و خاشاک خواند.  این جسارت دیگر فرای تحمل شد. جرقه ای شد و آتش غیرت و همت را شعله ور کرد. خیابانها مملو از جمعیت شدند. مردان و زنان درختان تنومندی شدند در برابر طوفان سهمناک اختناق. فریادشان بلند شد. دیگر از اسلحه پاسداران و بسیجیان ترس نداشتند. آنها سخت مورد تهاجم و ضرب و شتم قرار گرفتند. اما ایستادند. ده ها تن کشته شدند. خیابان ها از خون سرخشان رنگین گشت. حضور عظیم مردم در خیابانها  یاد آور روزهای انقلاب گشت. همان اراده، همان شور، همان همبستگی.

      آقای خامنه ای! به یاد می آورید وقتی شاه شاهد حضور انبوه مردم در خیابانها گشت چه گفت؟ گفت صدای پای انقلاب را شنیده است. نمی دانم او در این گفته، چه اندازه خلوص نیت داشت. از صمیم دل می گفت یا نه. آنچه می دانم و همه می دانند، اینست که او این سخن را گفت. ولی انگار گوشهای شما بسته است. چشمهایتان نابینا است. مردم را نمی بینند. شاید هم حق مسلم خود می دانید که سرنوشت ملت در دستهای ناتوان شما باشد. شما یک نفر در برابر 70 میلیون ایرانی و همه تسلیم و سر به فرمان شما باشند. گذشته و حال شما حکایت از آن دارند که می پندارید ملتی می باید مطیع امر شما باشد. شما نیز فرزند خلف آقای خمینی هستید. او هم گفت: اگر 35 میلیون بگویند بله من می گویم نه.  بله، اگر رأی مردم رأی شما نباشد، باید تقلب کرد و رأی مردم را رأی شما کرد:  رأی یک نفر در برابر رأی یک ملت و حاکم بر آن!

     پس ریشه درد شمائید. ریشه درد و فلاکتی که بر ایران حاکم است، ولایت مطلقه فقیه است. تنها کسی را که «رهبر» نظر به او دارد و بر می گزیند، می تواند رئیس جمهوری شود تا از طریق او، سرنوشت ملتی در دستهای «رهبر» قرار گیرد. در واقع، رئیس جمهوری هیچ کاره است. او آلتی در دست شما بیش نیست. تا ولایت فقیه برجاست، کشتن ندا و کشتن صداها  جوان که در پی آزادی هستند، ادامه خواهد یافت.

    اما، خوشبختانه،  شما آقای خامنه ای تیر خلاص را بر سر ولایت فقیه خالی کردید.