محمد جعفری

 

عوامل مؤثر در استقرار ولایت فقیه

 

مقاله زیر بر گرفته از کتاب " در آلمان و اتحادیه انجمنهای اسلامی در اروپا یا ده سال تلاش برای آزادی و استقلال" نوشته آقای محمد جعفری است که انشاءالله بزودی بزیور طبع آراسته گردیده و در اختیار علاقمندا قرار می گیرد.

 

گرچه طرح عوامل مؤثر در استقرار ولایت فقیه مستقیم ربطی  به مباحث مختلف کتاب ندارد و بدون اینکه بخواهم و یا قصد و نیتی درکار باشد که از مبارزات و جانفشانی هائی که شده است کم بها جلوه دهم و یا خدای ناکرده از ارزش کارهای تئوریک و قلمی و تحقیقات پر مشقتی که با نیت خیر و بقصد رشد و تعالی کشور انجام پذیرفته است، بکاهم، فکر کردم که طرح عنوان فوق شاید برای درس گرفتن از تجربه و به نوعی نقد اعمال گذشته بتواند برای نسل حاضر و آیندگان مفید واقع شود. از این منظر فصل زیر را به کتاب افزودم. نیروهای ملی- اسلامی از جمله بدلیل:

 

الف-  میراث  فراموش شده مشروطیت

ب- ظهور خمینی و ولایت فقیه، ریشه در استبداد سلطنتی

 ج- سانسور اطلاعات از نقش کاشانی بمنزله رهبری نیروهای ضد  مصدقی در کودتا.

د- بی توجهی به نتیجه طرح حکومت اسلامی،

ه-  فشار همه جانبه نیروهای چپ، صاحب حکومت طبقه محروم جامعه.

فقدان سنت  بازنگری و انتقاد به اعمال خود،  

ی- فقدان سازمان یا تشکیلات فکر راهنما 

 الف-  میراث  فراموش شده مشروطیت:

 

مدرس و مصدق که اساس سیاست خود را بر پایه موازنه منفی که از اسلام منشاء گرفته است قرار داده بودند و از این نگاه بحق بنیان گذاران تز موازنۀ منفی در اداره امور داخلی و خارجی کشورهستند. عمل کردن بر اساس این تز که آزادی و استقلال کشور را تأمین میکرد، بیگانگان و مستبدان داخلی آنرا برنتافتند واولی را شهید و با کودتا حکومت دومی را ساقط و خودش را در آحمد آباد ابدی زندانی  کردند.

مدرس و مصدق بطور نسبی  از میراث به یادگار مانده دوره مشروطیت که  جدائی بنیاد دینی و مذهبی از بنیاد حکومت بود پاسداری و حفاظت کردند  و با تبیین موازنه عدمی بعنوان بینش راهنمای سیاست عملی خود، آن را تعمیق و غنا بخشیدند. مدرس در مجلس تجربه مشروطیت را بکار بست و مصدق هم در مجلس و هم در دولت و اداره کشور آن را راهنمای عمل خود قرار داد.

مدرس با وجودیکه مجتهد جامع الشرایطی که هم دین شناس و عامل به دین و هم آگاه به مسائل چگونگی اداره زندگی مردم بدست مردم بود، بر اساس موازنۀ عدمی در مجلس شورای ملی عمل می کرد، روزی یکی از نمایندگان روحانی مجلس ضمن بحث خود در پشت تریبون مجلس به مسائل مذهبی می پردازد که مدرس کلام او را قطع کرده و به او می گوید:

" مؤمن!، سپهسالار دو ساختمان ایجاد کرده است یکی مدرسه و مسجد سپهسالار و دیگری همین ساختمان مجلس است و وصل به یکدیگر می باشد. اگر می خواهی در بارۀ مسائل دینی صحبت کنی برو به آن ساختمان."(1)

سخن و عمل مدرس در باره سیاست موازنه منفی روشن است:

" منشاء سیاست ما دیانت ماست. ما با تمام دنیا دوستیم، مادامی که متعرض ما نشده اند. هر کس متعرض ما بشود، متعرض او خواهیم شد. همین مذاکره را با مرحوم صدر اعظم شهید عثمانی کردم. گفتم اگر کسی بدون اجازۀ ما وارد سر حد ایران شود و قدرت داشته باشیم او را با تیر می زنیم، خواه کلاهی باشد خواه عمامه ای، خواه شاپو بسر داشته باشد، بعد که گلوله خورد و زمین خورد، دست می کنیم ببینیم ختنه کرده است یا نه؟ (خنده حضار) اگر ختنه کرده بود، بر او نماز می خوانیم و اگر ختنه نکرده بود او را دفن می کنیم. دیانت ما عین سیاست ماست و سیاست ما عین دیانت ما، ما با همه دوست هستیم و همینطور هم دستور داده شده است." ( 2)

  من از هر دولتی که بخواهد دخالت در امور ما بکند می ترسم و باید توازن عدمی را نسبت به همه مراعات کرد نه توازن وجودی را، یعنی شما برای خودتان، ما هم برای خودمان.(3) ... اگر من نسبت به بسیاری اسرار آزادانه اظهار عقیده می کنم و هر حرف حقی را بی پروا می زنم برای آنست که چیزی ندارم و از کسی هم نمی خواهم. اگر شما بار خود را سبک کنید و توقع را کم نمائید آزاد می شوید (  4)... هیچ رئیس الوزراء و وزیری نیست که در این مجلس بگوید مدرس یک تقاضائی از من کرده است. یک کاغذ در هیچ وزارتخانه ندارم و هیچ تقاضائی از کسی نکردم و نمی کنم." ( 5)

مدرس در پاسخ به این سئوال که چرا در سرکوبی استبداد از فلان قشر و گروه استفاده نشده است، بدرستی می گوید:" من اگر از نیروی ارتجاع در سرکوبی استبداد استفاده نکردم، برای این بود که من ارتجاع را خطرناکتر از استبداد می دانستم." ( 6)

 

مصدق که مرد دین و عمل بود و  بدرستی تشخیص داده بود که دخالت دو بنیاد دین و دولت در امور یکدیگر هم دولت را به فساد می کشاند و هم دین مردم را، با دقت هر چه تمام هم در دوران نمایندگی مجلس و هم در دوران حکومت خود سعی می کرد که هر دو بنیاد دین و دولت را در جایگاه ویژه خودش قرار دهد و اجازه ندهد که این دو بنیاد در امور یکدگیر بی مورد دخالت کنند و موجب فساد دین و دولت شوند.بر همین اساس بود که می گفت: " از نظر ما اجنبی، اجنبی است. شمال و جنوب فرق نمی کند و موازنه بین آن ها یگانه راه نجات ماست و در سایه این سیاست ما می توانیم تمام نعمتهای معنوی و مادی را که مانند یک ملت مستقل حق داریم تحصیل نمائیم و فقط با این سیاست ما می توانیم از آزادی ها به معنای حقیقی در تمام شئون بهره مند شویم و بر مال و نفس خود مسلط باشیم، واضح تر بگویم ما باید خود را بآن درجه از استقلال برسانیم که هیچ چیز جز مصلحت ایران و دین و تمدن خودمان محرک ما نباشد .... هر چه که ایرانیت و اسلامیت را بخطر اندازد تا جان در بدن دارم بر علیه اش مبارزه می کنم."( 7 ) و از جمله یکی از دلایلی که کاشانی را به هسته مرکزی مخالفان مصدق در آورد، این بود که با درایت و تدبیر مخصوص به خود اجازه نمی داد که آیت الله کاشانی بنام دین و رهبر مسلمین در اموریکه مربوط به او نمی شود دخالت کند.

از مهر ماه 1331 که مخالفان مصدق کم کم بدور کاشانی جمع شدند و ایشان نقش رهبریت مخالفین را بعهده داشت، نهایت سعی و کوشش خود را بکار برد تا هر طور که شده از آقای بروجردی رهبر شیعیان جهان چیزی کتبی و یا شفاهی و یا... علیه حکومت مصدق بگیرد، اما با هوشیاری و درایت بروجردی که هم قطاران خود را خوب می شناخت وتوجه مصدق به حفظ و حمایت به موقع رهبر شیعیان  از خواسته های درست و مشروعش، کاشانی از ناحیه بروجردی طرفی برنبست.

بروجردی هیچگونه جانب داری علنی و یا غیر علنی  تا بعد از کودتای 28 مرداد از تز مخالفین مصدق از جمله کاشانی و بهبهانی در مورد خطرات مصدق و بویژه که او  جاده صاف کن کمونیزم است بعمل در نیاورد و در مواقعی که کوچکترین اشاره او می توانست مخالفین سیاسی مصدق را بشدت تقویت کند، به مخالفین مصدق نپیوست و بعکس به نوع مخصوص به خودش، که بمنزله تو دهنی به مخالفین مصدق بود، رضایت خودش را از مصدق و حکومتش اعلان می کرد.

 

بروجردی در آنچه که مربوط به مذهب و شئونات مذهبی بود و آن را حق خودش میدانست به هیئت حاکمه دستور می داد یا فشار می آورد که آن را انجام دهند اما در مسائل غیر مذهبی اصلاً دخالت نمی کرد. هنگامی که بر اثر روابط کاشانی و دکتر شروین مدیر کل اوقاف بدون اطلاع بروجردی ایوالفضل تولیت را از مقام تولیت آستانه مقدسه قم عزل و اقای مشکات را بجای وی نصب کرد و قم را آشوب و بلوا فرا گرفت، دکتر مصدق با اختیارات تام مکی را برای حل مشکل به قم فرستاد مکی پس از ورود به قم و کسب اطلاع از وضعیت، به مصدق اطلاع می دهد که شروین را از مدیر کلی اوقاف برکنار کرده و آن را از رادیو اعلان کنید". ( 8)

 مکی وقتی به بیت بروجردی وارد می شود می نویسد:" آیت الله بروجردی یک کوه آتش فشان بود،  بلافاصله اظهار داشت دکتر مصدق و آیت الله کاشانی تصمیم گرفته اند که حوزه علمیه را بر هم بزنند و من دیگر در این مملکت نخواهم ماند، همین امروز به من گذرنامه بدهید از ایران خواهم رفت آیا باید در خانه من مرده باد بگویند. مکی بعرض می رساند که " نه نخست وزیر از این ماجرا اطلاع دارد نه چنین قصدی آیت الله کاشانی  دارد که حوزه علمیه قم مرکز و مرجع مذهب شیعه را از بین ببرند" او به آیت االه اطمینان می دهد که دکتر شروین از کار بر کنار خواهد شد. در حین توضیحات مکی ، حاج احمد، پیشکار بروجردی خبر می آورد که رادیو برکناری شروین به دستور نخست وزیر را اعلام کرده است. به دنبال این خبر،" سکون و آرامشی در آیت الله بروجردی پدیدار گردید" و با ملایمت اظهار داشت، " به آقای نخست وزیر بگوئید تولیت آستانه قم سی صد سال است که در خانه ابوالفضل تولیت است، هر وقت کار با انگلیسی ها تمام شد آن وقت به این کارها بپردازید. پس از اینکه سوء تفاهم کاملاً رفع شد (  9)، " آیت الله بروجردی دعای خیر کرد و توفیق دکتر مصدق را از خدا مسئلت نمود." ( 10)

 

مصدق  کوششش می کرد که رابطه دولت را با مقام مرجعیت مشخص و آن را از تعرض مصون نگاه دارد و به همین علت هنگامی که بروجردی از جانب بعضی مطبوعات و یا اشخاص و دسته ها، مورد اسائه ادب قرار گرفت، نخست وزیر از اختیارات خود استفاده کرده و سه ماده به عنوان متمم بر لایحه مطبوعات افزود. بموجب ماده اول این متمم، " هرگاه در روزنامه یا مجله و یا هرگونه نشریات دیگر، مقالات و یا مطالب توهین آمیز و یا افترا و یا بر خلاف واقع، خواه به نحو انشاء یا بطور نقل نسبت به شخص اول روحانیت که مرجع تقلید عمومی است درج شود، مدیر روزنامه و نویسنده، هر دو مسئول و هر یک به سه ماه تا یکسال حبس تأدیبی محکوم خواهند شد. رسیدگی به این اتهام تابع شکایات مدعی خصوصی نیست." ( 11)

مصدق با پاسخ سریع به اسائه ادب نسبت به ساحت آیت الله بروجردی، حساب مقام مرجعیت را از حساب علمای سیاسی نظیر کاشانی و بهیهانی جدا کرد. از دیدگاه موازنه عدمی مصدق، کاشانی سیاستمداری بود که در صحنه سیاسی با او به رقابت برخاسته بود و بدرستی آقای علی رهنما می نویسد که این عمل مصدق "  پیامی روشن و واضح به مخالفین مذهبی خود بروجردی فرستاد. مصدق حساب علمای" نهم اسفندی"( 12) را از حساب مقام مرجعیت جدا کرد. در شرایطی که آیت الله کاشانی از بی احترامی که نسبت به ایشان در مطبوعات می شد، گله داشت و مصدق قدمی برای جلوگیری از آن برنمی داشت، کوچکترین اشاره ای که ممکن بود حمل بر اسائه ادب نسبت به بروجردی شود را بر نمی تافت و شدیداً در مقابل آن عکس العمل نشان می دا د. چنین به نظر می رسد که از دیدگاه مصدق ورود به حوزه سیاست در جامعه ای دموکراتیک، تابع یک سلسله قوانین و ضوابطی بود که انتقاد تند و بی پرده،بخشی قابل قبول از آن به حساب می آمد. اما، بروجردی مرجع تقلید مطلق مردم و زعیمی روحانی و معنوی بود که مظهر باور دینی مردم به حساب می آمد و می بایست از ناملایمات سیاسی مصون مانده و از تنشهای مرسوم در آن حفاظت شود. بی شک قانون جدید مصدق که به" شخص اول روحانیت" و" مرجع تقلید عمومی" منزلتی اجتماعی، فراخور مقام و موقعیت مذهبی او می داد و وی را در مقامی فراتر از انتقاد ها و نیش و کنایه ها ی معمول حوزه سیاسی می گذاشت، برای کاشانی که همواره ادعای رهبری مذهبی داشت گران می آمد." ( 13)

 

دکتر مهدی حائری یزدی، فرزند آیت الله عبد الکریم حائری، مؤسس حوزه علمیه قم، مجتهد و فیلسوف در فلسفه اسلامی، در مورد فوق بدرستی یاد آور می شود:" در زمان مصدق هم خود بنده چند بارعرض کردم [که] از طرف آقای بروجردی واسطه بودم برای رابطه با ایشان. و دکتر مصدق هم خیلی از ایشان احترام می کرد [تا آنجا] که از قانون اختیارات خودش استفاده کرد و یک قانون خاص برای آقای بروجردی وضع کرد که هر روزنامه ای که اهانت به مرجع تقلید بکند، بدون محاکمه روزنامه اش تعطیل خواهد شد. این قانون را ایشان فقط به خاطر[آقای بروجردی وضع کرد]که حتی آقای کاشانی از این جریان بدش آمد. یکی از جهاتی که آقای کاشانی رابطه اش با دکتر مصدق به هم خورد همین مسئله بود که دکتر مصدق جانبداری آقای بروجردی را کرد و او احساس می کرد که آقای بروجردی رقیب خودش است. دقت کردید.؟" (  14)

 

آیت الله بروجردی هم متقابلاً اینگونه اعمال دکتر مصدق را نسبت به خود ارج می نهاد. حتی در اواسط تیر ماه 1332 که موضوع رفراندوم از جانب مصدق مطرح گردید و بهبهانی و کاشانی در مخالفت با رفراندوم اعلامیه تحریم صادر کردند، تنها فتوای بروجردی می توانست بر تصمیم گیری بسیاری اثر گذار باشد. اما او سکوت اختیار کرد و هر چه به او فشار آوردند که به اعلامیه تحریم کاشانی و بهبهانی بپیوندد، با ایستادگی حاضر نشد چنین فتوائی بدهد. و در رد پیشنهاد اعلامیه علیه رفراندوم گفته بود، " من وارد در امور سیاسی نبوده ام. کار من بحث و اظهار نظر در مسائل  شرعی است. اگر در این زمینه از من سئوالی شود، حاضرم در حدود وظایف شرعی به آن جواب بگویم." ( 15)

 

هر گاه دو بنیاد دین و دولت، در امور يكديگر تداخل كرده و یا  با هم در می آميزند،  هر دو به صورت تمركز قوا  و با هم متحداً بيان قدرت شده و هر دو به فساد گرائیده می شوند. در صورتي كه هر كدام به راه و رسالت واقعي خويش پيش بروند، مي توانند در تصحيح يكديگر در صورت انحراف بكوشند و يا در تندروي ها يكديگر را متعادل سازند و جامعه را در خط متعادل و پرهيز از هر افراط و تفريطي به پيش برانند.مصدق و بروجردی نهایت کوشش خود را بکار بردند که  از تداخل امور دو بنیاد دین و دولت در یکدیگر، جلوگیری بعمل آورند و تاسال 1340 که آیت الله بروجردی در قید حیات بود، با وجودیکه 14 سال زعیم مطلق شیعیان جهان بودو علیرغم اینکه در همان دوران نواب صفوی و کاشانی مدعی حکومت اسلامی بودند، او به این جدائی پایبند و بدان عمل می کردو بجد حکومت و دخالت در بنیاد سیاست  را از وظایف بنیاد روحانیت نمی دانست و آن را در غیبت امام زمان نظیر شیخ اعظم شیعه، شیخ مرتضی انصاری آن را باطل می شمرد ( 16)

 

 

ب- ظهور خمینی و ولایت فقیه، ریشه در استبداد سلطنتی:

 

باز شدن فضای نسبی در سال 39 و فقدان سازمان و یا تشکیلات سیاسی که پاسخگوی نیازمردم و نیروهای مبارز و مخالف بمنظور رسیدن به آزادی، استقلال و حقوق خودشان را، در جهت صحیح  همسو و همآهنگ گرداند از یکطرف و وارد شدن آقای خمینی بعنوان یک مرجع دینی، در میدان سیاست،  دستآورد به یادگار مانده از گذشته به بوته فراموشی سپرده  شد و یا آنکه توجه لازم بدان مبذول  نگردید و یا اینکه به بخشی از گفته ها و نوشته های آقای خمینی که با میراث به یادگار مانده، بطور صوری همآهنگی و همخوانی داشت توجه  و نیم دیگر نادیده انگاشته شد و بدین سان نسل ما به چنین فراموشی گرفتار آمد.

كودتاى 1299 رضاخان با حمايت و پشتيبانى همه جانبه انگليس و سپس كودتاى 28 مرداد 1332 پسرش محمد رضاشاه نسبت به حكومت قانونى دكتر محمد مصدق، ضربه‏اى سخت بر پيكر همه مليون ونظام مشروطه وارد آورد و بخشى را از او جدا ساخت. اين كودتاى آمريكايى - انگليسى، مليون، احزاب سياسى، روشنفكران، بخشى از مذهبيون و بازار را رو در روى شاه قرار داد و سياستى را كه شاه بعداً نسبت به آنها در پى گرفت، آنها را نسبت به خود بيشتر جرى كرد و بجاى سياست تحبيب و نزديكى با مليون، روش خشونت و خفقان را در پيش گرفت و اجازه نمى‏داد كه جامعه، اشخاص و شخصيتها خودى نشان دهند و ابراز وجود كنند. سعى بر اين بود كه از شخصيتها و وطن پرستان، شخصيت زدايى شود. انسانها نسبت به توانايى و استعداد خويش مايلند كه در جامعه خودى نشان دهند و ابراز وجود كنند و به خصوص شايق هستند در مسايل اجتماعى و سياسى شركت داشته باشند. هنگامى كه از اين خواسته و حق طبيعى - يعنى شركت فعال در تعيين سرنوشت محيط اجتماعى كشور خويش - بدور نگه داشته شوند، سعى مى‏كنند به هر طريقى كه شده براى رسيدن به اين خواسته مشروع خود، راهى بيابند. و بنابراين، نسبت به شخص و يا رژيمى كه جلو اين حق طبيعى آنها را سد كرده است، كينه و تنفر پيدا مى‏كنند و در اين گونه موارد بر فعاليت و كوشش خود عليه رژيم مى‏افزايند و تمام هم و غم خود را بكار مى‏برند تا مشروعيت‏هاى رژيم را بزير سئوال ببرند و براى رسيدن به اين نتيجه از وسايل مختلفی که در اختیار دارند سود مى‏جويند و از هر چه كه مشروعيت رژيم را لكه دار كند استفاده مى‏كنند.

زندانى و تبعيد و نگهدارى دكتر محمد مصدق رهبر نهضت ملى ايران که پای بند به نظام مشروطه و شخصیتی ملى كه از محبوبيت والايى در بين اقشار مختلف جامعه برخوردار بود،  تا آخرين لحظه حيات عمرش در  احمدآباد،  بر جدايى و تنفر مليون نسبت به شاه و دارودسته كودتاچى افزود و فاصله بين مليون و ميهن پرستان را با شاه چنان عميق  كرد كه به كينه و تنفر تبديل گرديد، تا جائی که  هر كسى عليه او حرف مى‏زد و فحش و ناسزايى به شاه مى‏داد، از هر طيف سياسى چپ و يا راست كه بود آدمى موجه و مورد تاييد محسوب مى‏شد.

 اگر انسان از خود بیگانه نشده باشد، هر کس، با سلب استقلال و آزادی وی، هر بهشتى كه برايش بسازد و یا مدعی ساختنش باشد، از دید او جهنمى بيش برایش متصور نيست.

 

 حذف آزادى قلم و بيان و ايجاد جو سانسور و خفقان باعث شده بود كه قريب به تمامى روشنفكران و صاحبان قلم نسبت به شاه و رژيم او موضع خصمانه‏اى اتخاذ كنند. ايجاد جو سانسور در تمام زمينه‏ها، همه را از رژيم منزجر مى‏كرد. آزادى قلم و بيان فقط در زمينه هايى آزاد بود كه به مداحى و چاپلوسى رژيم بپردازد. هر كسى در اين راه قدم بر مى‏داشت آزاد بود و حق داشت بنويسد و فكر كند و آنرا منتشر سازد و اگر كسى با ديد انتقادى نسبت به رژيم و اعمالش مى‏نگريست و يا حاضر نبود كه دعا و ثنا خوان شاهنشاه آريامهر باشد بايد قلمش شكسته مى‏شد.

 كتابهاى زيادى از جمله کتابهای آقای خمینی و سازمان مجاهدین خلق و... سانسور مى‏شدند و چنان با بى تجربگى نسبت به اين كار عمل مى‏كردند كه كتابهايى كه حتى اگر منتشر مى‏شد و در دسترس همگان قرار مى‏گرفت مآلاً به نفع رژيم تمام مى‏شد، رژيم سانسور، با بى اطلاعى از ساز و كار ذهن و فكر و مغز انسان، آنها را نيز از دم تيغ سانسور مى‏گذراند.

 هم اكنون قادريد كه در ذهن خود مجسم كنيد، همين سانسور كردن رساله عمليه آقاى خمينى و يا ساير كتابهاى او از قبيل كشف اسرار و ولايت فقيه چقدر احمقانه و از روى بى سياستى سانسور شده  است. زيرا اگر آزاد مى‏بود و به حد وفور در دسترس همگان قرار مى‏گرفت و مردم از روى فرصت و با فراغ بال و خيالى آرام به مطالعه آنها مى‏پرداختند، قطعاً به كنه افكار او پى مى‏بردند و انتشار خود اين كتابها باعث مى‏شد كه مردم پى به ماهيت و افكار او ببرند و پنبه خود اين كتابها وسيله خود همين مليون و روشنفكران زده مى‏شد واو را از صحنه خارج مى‏ساختند. تنها اثرى كه جو سانسور داشت اين بود، كه اين كتابها مخفيانه چاپ مى‏شد و دست به دست مى‏گشت و مشروعيت آنها فقط به خاطر مخالفت با شاه و مخفى بودن آنها بود و مخالفين، آنها را به عنوان كتابهايى عليه شاه در نظر مى‏گرفتند و خود اين عمل محبوبيت و نيز حقانيت كتاب‏ها را بالا مى‏برد.

 

  ايجاد جو سانسور و گسترش جو مداحى و چاپلوسى، اولين ثمره‏اش اين است كه شخص مدح شونده را از حقيقت وقايع و اوضاع و احوال بدور نگه مى‏دارد و زمانى چشمش به حقايق باز مى‏شود كه جو سانسورى كه خود ايجاد كرده بود، خودش را به قتلگاه كشانده و برگشت در آن زمان ديگر بسيار دير است.

تمامی امور فوق باعث هر چه عمیق تر شدن کینه و تنفر ملیون و اقشار مختلف مردم نسبت به شاه و رژیمش گردید. وجود چنین حالتی در کشور و فقدان سازمان و یا تشکیلاتی که قادر باشد که نیروهای مبارز و مخالف را در جهت صحیح خودش همسو و همآهنگ گرداند، تا  بخواسته بحق و مشروع آنها جامۀ عمل بپوشاند، نتیجه اجتماعی آن اینستکه: هر کسی که در مقابل چنین جوّ و دیکتاتوری قد علم کرد و به زبان گویای آن ها تبدیل شد، بدون توجه به سایر جهات، از یک طرف بعنوان منجی و دستی  که از غیب برای نجاتشان آمده است تلقی شده و از طرف دیگر در جهت موفقیت و پیروزی وی در مقابل دیکتاتور، دستآورد به یادگار مانده از گذشته به بوته فراموشی سپرده می شود و یا آنکه توجه لازم بدان مبذول نمی گردد و یا ممکن است به بخشی از گفته ها و نوشته هایش که با میراث به یادگار مانده صوری همآهنگی دارد توجه شود و نیم دیگر نادیده انگاشته شود. و نسل ما به چنین فراموشی گرفتار آمد

 

به نظر من آقای خمینی به هنگامی که در روز عاشورای 1342 در سخنرانی خود گفت: "..در سازمان امنیت  گفته اند شما سه چیز را کار نداشته باشید، دیگر هر چیزی می خواهید بگوئید، یکی شاه را کار نداشته باشید، اسرائیل را کار نداشته باشید، یکی هم نگوئید دین در خطر است، این سه تا امر را کار نداشته باشید، هر چه میخواهید بگوئید. خوب اگر این سه تا امر را ما کنار بگذاریم، دیگر چه بگوئیم؟ ما هر چه گرفتاری داریم از این سه تا هست. آقا اینها خودشان می گویند من نمی گویم. به هر که مراجعه می کنی می گوید شاه گفته، شاه گفته مدرسه فیضیه را خراب کنید، شاه گفته این ها را بکشید. آن مرد که آمد در مدرسه فیضیه( حالا اسمش را نمی برم،  )...از ایشان می پرسی، آقا چرا این کار را کردید؟ می گوید اعلیحضرت فرموده! اینها دشمن اعلیحضرت هستند؟! اسرائیل دوست اعلیحضرت است؟ اینها دشمن اعلیحضرت هستند؟ اسرائیل مملکت را بباد می برد؛ اسرائیل سلطنت را می برد؛... یک حقایقی در کار است، شما آقایان در تقویم دو سال پیش از این یا سه سال پیش از این بهائی ها مراجعه کنید، در آنجا می نویسد: تساوی حقوق زن و مرد رأی عبد البهاء، آقایان هم از او تبعیت می کنند، آقای شاه نفهمیده می رود بالای آنجا می گوید تساوی حقوق زن و مرد، آقا این را بتوتزریق کردند، تو مگر بهائی هستی  که من بگویم کافر است بیرونت کنند. نکن اینطور، نکن ااینطور....والله من شنیده ام که سازمان امنیت در نظر دارد شاه را از نظر مردم بیندازد تا بیرونش کنند و لهذا مطالب را معلوم نیست به او برسانند...." (  17)

 

وقتی خمینی گفت: ؟"ما هر چه گرفتاری داریم از این سه تا هست" و" تو مگر بهائی هستی  که من بگویم کافر است بیرونت کنند." در آن روز هیچکس به قسمتهای دیگر سخنرانی از جمله: " آنوقت که دستور دادم گوشهایش را ببرند، آن وقت اسمش را می برم" و یا "والله من شنیده ام که سازمان امنیت در نظر دارد شاه را از نظر مردم بیندازد تا بیرونش کنند" و یا مخالفت با " تساوی حقوق زن و مرد" سئوالی برایش پیش نیامد که مسئله چیست؟  حتی ملیون و طرفداران مصدق در حد پرسش نظر دکتر مصدق را در مورد جریان 15 خرداد 42 و آقای خمینی نپرسیدند، سهل است بلکه وقتی او می گوید : تجربه ما این است که" آقایان  روحانیون تا به  آخر نمی آیند و اگر هم بیایند در آخر سر خراب می کنند ( 18)و یا "این مطلب آغاز روشنی دارد و پایان تاریکی

(19) به چیزی گرفته نشد و حتی تا چند سالی بعد از پیروزی انقلا ب از نظر ها مکتوم ماند. جمع شدن همه آنچه در فوق گفته شد در آقای خمینی و بدلیل خالی بودن کشور از رهبری و یا جمع رهبری سیاسی فعال مشروع، رهبریت سیاسی و دینی یکجا در وجود آقای خمینی یک کاسه گردید و اگر هم کم و زیادی داشت در طول زمان ترمیم شد و آقای خمینی بعنوان رهبری مذهبی و سیاسی بر سلسله مراتب روحانیت جا انداخته شد. حرف حقی است که  کودتای رضاخان  و  پسرش در 28 مرداد و بویژه هنگامی که شاه فعال مایشائی را بجائی رساند که گفت " امر ما و شهبانو ما فوق قانون است(  20)و اسد الله علم هم بدرستی می نویسد " عصری هم به مجلس سنا، بمناسبت شروع شصت و چهارمین سال مشروطیت رفتم. اگر غلط نکنم مجلس فاتحه!"( 21)، آخرین میخ  را به تابوت مشروطه زد اما مهمترین و تنها میراث بیادگار مانده از انقلاب مشروطیت نیز که جدائی نسبی بنیاد مذهبی از بنیاد سیاسی بود و مصدق در دوران حکومتش بطور نسبی آن را تحقق عینی بخشیده بود، با بوجود آمدن آن شرایط و رهبریت آقای خمینی به بوته فراموشی سپرده شد.

با وجود آنچه در بالا گفته شد، طرح مسئله حکومت اسلامی و اینکه متولیان حکومت اسلامی در صورت تحقق یافتن، چه کسانی خواهند بود، برای سیاسیون روشنفکران دینی و ملی ملموس و قابل درک نبوده است.

 

اگر بخواهم روشن و بدون اعوجاج سخن بگویم، بی جا نیست اگر بگویم، سیاسیون ملی- اسلامی به عقب برگشتند و حال بعد از گذشت پنجاه سال که از کودتای 28 مرداد 32 می گذرد، هنوز رابطه دین و دولت بدرستی تدوین نگردیده و در بین توده مردم مبهم و نامعلوم است و تازه باید زحمات طاقت فرسائی متحمل شوند تا  به لحاظ تفکر رابطه دین و دولت، وضع به  قبل از 28 مرداد برگردد.

 

اگر ما بخواهیم از تاریخ و تجربه تاریخی درس بگیریم، ریشه اصلی استبداد ولایت فقیه را باید در کودتای 28 مرداد و دیکتاتوری عنان گسیخته رژیم شاهنشاهی جستجو کنیم. در دوران حکومت مصدق و قبل از کودتا همانطور که پیشتر آمد تا حدودی تشکیلات و ساختار بنیاد دینی از بنیاد سیاسی جدا بود و تشکیلات مذهبی و دینی به امور مذهبی و ارشادی مردم مشغول بود و تدبیر ادارۀ امور زندگی مردم و سیاست نیز در اختیار دولت قرار داشت بویژه آنکه بروجردی تمام هم و کوشش خود را بکار برد تا در امور سیاسی که مربوط به شئونات مذهبی نمی شد دخالت نکند. البته در جاهائی که لازم می دید  به زعم خود از اندرز و راهنمائی به دولت کوتاهی نمی کرد. 

از اواخر سال 1331 که دارو دسته بهبهانی و کاشانی تمام سعی خود را بکار بردند تا به هر نحوی که شده، دستخطی و یا مطلبی لفظی و شفاهی از او علیه دکتر مصدق بگیرند، بروجردی تا استقرار دولت کودتا از آن امتناع ورزید و از طرف دیگر مصدق با وجودی که درگیر مبارزه با بزرگترین امپراطوری آن زمان بود، از این مسئله غافل نبود که احترام مقام مرجعیت دینی مردم را از ناملایمات سیاسی و از تنشهای مرسوم در آن   حفاظت کند و جایگاه ویژه اش را را از تعرض مصون نگاه دارد. 

 

ج - سانسور اطلاعات از نقش کاشانی بمنزله رهبری نیروهای ضد  مصدق در کودتا:

عامل مهم دیگری که  در طرح حکومت اسلامی و استقرار ولایت فقیه مؤثر بود، مشخص نبودن روابط کاشانی و مصدق و بویژه نقش کاشانی در کودتای 28 مرداد است. نسل امروز با انیوهی از کتابها و اطلاعات در این زمینه مواجه است اما نسلهای دوران 1330 تا پیروزی انقلاب و حتی سالیان بعد از پیروزی دستشان از وجود منبع آن دوران کوتاه بود.  کشور ما چه بهای سنگینی تا بحال بابت سانسور اطلاعات و آگاه نبودن از تجربه گذشته پرداخت کرده است. البته اطلاعات و تجربه گذشته دو قسمت دارد:

 

1 -  از اطلاعات آن دوران، آنچه مربوط به اسناد کودتا است، آن قسمت  که در اختیار خارجی ها و بویژه آمریکا و انگلیس بوده است به مرور از 15 سال گذشته به اینطرف از قید سانسور آزاد گشته و اما قسمت دیگر که مربوط به عوامل داخلی کودتا و افرادی است که خود در تدارک کودتا و دستیار خارجیان علیه کشورشان بوده اند، اینان یا  از بیان حقایق طفره رفته و یا سعی کرده اند که حقایق را تحریف کنند. با آزاد شدن اسناد خارجی ها در رابطه با کودتا، نقش داخلی ها هم روشنتر گردیده است و معلوم شده که داخلی ها در انجام کودتا، از صاحبان عمله خارجی ها داغتر بوده اند.  بنا بر این در این قسمت نمیتوان بر کسی خرده گرفت چرا که اسنادی در اختیار نبوده است.

2 - بخش مهمی از اسناد و مدارک که مربوط به سالهای 30 و31 و 32 در دوران حکومت مصدق است که حکایت از همکاری ها، برخوردها، تقابلها، چوب لای چرخ گذاشتن ها و خلاصه که کاشانی نقش محوری تمامی مخالفین حکومت ملی مصدق را بازی کرده  و همه آنها  در جراید مختلف آن دوران منتشر گردیده است نزدیک به تمامی و یاآن قسمت که از نظر تجربه برای نسلهائی که آن دوران را درک نکرده بوده است می توانست نقش بازی کند،، مستور و مکتوم مانده است. علاوه بر این سیاستمداران، وطن دوستان،آزادی خواهان و استقلال طلبان، و روشنفکرانی که ملی و مصدقی بوده اند و خود مستقم به نحوی درگیر مسائل آن دوران بوده و یا آن دوران را درک کرده اند. اینان نیز به هر دلیلی تجربه خود را در اختیار نسلهای بعدی قرار نداده اند. پاک بودن حافظه تاریخی کشور و فقدان تجربه آن دوران به توجه نکردن به اعمال آقای خمینی در طرح حکومت اسلامی مؤثر بوده است.

ممکن است، بعضی گمان کنند که آنچه در فوق آمد، مسئله ای ذهنی و تخیلی است. شاید بیان مختصری از تجربه شخصی اینجانب بتواند به روشن کردن مسئله کمک کند:

اینجانب از دورا ن طفولیت به مسائل دینی، اجتماعی، سیاسی و خلاصه مبارزه با ظلم و ستم کم و زیاد علاقه داشتم. از سال 1338 به بعد در دبیرستان کو شش می کردم که از اوضاع و احوال سر در بیاورم.تا سال 42 یکی دو سه بار اسم جبهه ملی بگوشم خورده بود. بوسیله یکی از همکلاسی هایم از میتینگ جبهه ملی در میدان جلالیه در سال 39 مطلع شدم.بعد از آن تا آمدن به آلمان در سال 48، از فعالیت ملیون حد اقل چیزی به گوشم نخورده بود.تنها گویا در سال 43 بود که به میتینگ مانندی در مسجد سید عزیز الله در بازار تهران شرکت کردم. در آنجا روحانی جوانی قطعنامه ای را برای حضار قرائت کرد که گفته شد این قطعنامه را جبهه ملی تهیه کرده بوده است.

بعد از آمدن به آلمان به دلیل وجود آزادی تا حدودی کوشش بعمل آمده بود که جریان نهضت ملی نفت و مصدق و کودتا روشن شود و در این رابطه کارهای مهمی انجام گرفته بود و از اینکه کاشانی در نهایت پشت به مصدق و نهضت کرده و درکنار دربار و کودتاچیان قرار گرفته و تا مرحله خیانت به جنبش سقوط کرده است سخن به میان آمده بود. اما کم و کیف آن از نظر ها پنهان بود و کمتر به این مسئله دامن زده می شد بخصوص جو غالب این بود که تقابل مصدق و کاشانی کار را به پیروزی کودتا کشانده است.نباید سعی کرد که این تقابل تکرار شود و خلاصه از ترس بوجود آمدن این تقابل بدام تقابل افتادند.  

 

یادداشت ها و نمایه

 

1 - مدرس قهرمان آزادی،از حسین مکی، جلد 2،ص841

- همان سند ، جلد 1، ص 209.  2

- همان سند، ص 212.  3

- موقعیت ایران و نقش مدرس، ازابوالحسن بنی صدر، آذز 1356،ص 125.  4  

-  مدرس قهرمان آزادی،از حسین مکی، جلد  1،ص  210  5

6- نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی، از علی رهنما،چاپ اول 1384، صص 867-866.  

7- سیاست موازنه منفی، از کی استوان، جلد دوم، صص 75-74.  

8- نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی، از علی رهنما،چاپ اول 1384، ص  718 .  

   9- همان سند، ص 719.

 10- همان سند. و برای اطلاع کامل از جریان این واقعه به فصل هفتم  کتاب: جدال بر سر نایب التولیه آستانه قم،  صص 725-703  مراجعه کنید.

 11- همان سند،ص 997.  

 12- منظور کاشانی و بهبهانی و یاران روحنی آن ها هستند.

   13- نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی، از علی رهنما،چاپ اول 1384، ص  998.  

14- خاطرات مهدی حائری یزدی، چاپ دانشکاه هاروارد 1380، صص 45-44.

15- نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی، از علی رهنما،چاپ اول 1384، ص  1005.

16-  خاطرات مهدی حائری یزدی، چاپ دانشکاه هاروارد 1380، ص 80.      

17- صحیفۀ نور ، جلد اول وزارت ارشاد، بهمن 1361، ص57-56.

 18 - تقابل دو خط یا کودتای خرداد 1360، از محمد جعفری،چاپ اول 1386،ص158.

 19 - همان سند

20- پاریس و تحول انقلاب از آزادی به استبداد، از محمد جعفری، چاپ اول 1383، ص 102.   

 

 

 

 

عوامل مؤثر در استقرار ولایت فقیه(2)

 

 

3 - جوی که در اثر نهضت روحانیت به رهبری آقای خمینی ایجاد شده بود مانع از آن بود که اصلاً چنین فکری را به خود راه دهند.  با قرار گرفتن رهبری مبارزات در دست آقای خمینی به معنای رهبری سیاسی و مذهبی و یکی شدن هر دو بنیاد دین و دولت است. در صورتیکه مصدق کوشش کرد که دو بنیاد دین و دولت را از دخالت درامور یکدیگر بدور نگه دارد تا هر کدام به مسئولیت خود عمل کنند.

   البته از حق نباید گذشت که بنا به اسنادی که در همین کتاب شرح آن گذشت،در موقع شدت گرفتن بحران و اوج گیری انقلاب سازمان و یا جمعی که بتواند رهبریت سیاسی را بدست گیرد و حرکت مردم را تا حصول نتیجه به پیش براند و از نظر توده مردم مقبولیت داشته باشد وجود نداشت. آنهائی هم که بودند هر کدام به راه خود می رفتند.همه در رابطه با آقای خمینی و عمل با او ظاهراً متحد بودند اما در رابطه با خود، به مانند بیگانه عمل می کردند و این عامل دیگری در سلسله عواملی است که استقرار ولایت فقیه را ممکن ساخت.

    فکر می کنم که کتاب نشان داده باشد که چسان در بحبوحه انقلاب بویژه از سال 56 ببعد، جبهه ای ها و نهضتی ها چگونه در رابطه با یکدیگر در داخل و خارج عمل می کردند و چگونه حکومت ملی به یک مسئله متروک غیر قابل طرح ضد اسلام، بدل شد که نتیجه واقعی  چنین رفتاری مهجور ماندن خط مصدق حد اقل در برهه ای از زمان و ولایت فقیه را در پی آورد .

 

 د- بی توجه به نتیجه طرح حکومت اسلامی:

 

سیاسیون و روشنفکران ملی مسلمان توجه نداشتند که با طرح حکومت اسلامی، بعنوان خواسته ملت ایران و دولتی جانشین رژیم پهلوی، شیرازه کار از دست آنان خارج و بدست روحانیت خواهد افتاد. در اصفهان یک ضرب المثلی است که می گویند: هر وقت خواستی به روضه ای بروی، نگو که این روضه است و ثواب دارد. اول ببین که متولی و بانی آن کیست. سیاسیون و روشنفکران ملی مسلمان و کسانی که به تئوری حکومت تحت نام اسلام می پرداختند، اصلاً به این مسئله فکر نکرده بودند که با جا افتادن حکومت اسلامی به عنوان یک خواست مشروع ملی و نوع حکومتی که جانشین نظام سلطنتی است، با دست خود ولایت چنین حکومتی را بدست روحانیت سپرده اند. زیرا در نهایت بدلیل بافت فرهنگی، تاریخی و دینی، متولی و رهبر حکومت دینی روحانیت است ونه سیاسیون روشنفکر مسلمان.

بعنوان مثال، با وجودی که" اصول ضابطه و راهنمای حکومت اسلامی" که آقای بنی صدر طراح و نظریه پرداز آن بود، باندازۀ سر سوزنی جز در نام، نه تنها با ولایت فقیه آقای خمینی موافقت نداشت بلکه  با آن متعارض و در تضاد بود. اما وقتی رهبری حرکت، انحصاری در دست ایشان بود، تعیین کننده نهائی کم و کیف  حکومت اسلامی بدست آقای خمینی  می بود و نه آقای بنی صدر و یا بازرگان و یا چنین شخصیتهای سیاسی مسلمان. تودۀ مردم، افرادی نظیر بازرگان و بنی صدر و... را شخصیتهای مسلمان روشنفکر و صاحب عقیده و کاردان بحساب می آوردند و نه بعنوان مرجع دینی و اسلام شناسی که باید حرف آنان را بعنوان نظریه اسلام ملاک و معیار قرار داد و مهمتر اینکه نهضتی ها و جبهه ملی ها و روشنفکران کلاهی دینی هیچ نوع ائتلاف، اتحاد و یا همآهنگی با هم نداشتند و این نکته ای بود که اصلاً به آن فکر نشده بود و عاملی دیگر در جهت استقرار ولایت فقیه به حساب می آید.

 

ه- فشار همه جانبه نیروهای چپ و صاحب حکومت طبقه محروم جامعه:

 

عامل دیگری که در طرح حکومت اسلامی به نظر من در آن دوران بسیار اثر گذار بود، فشاری بود که از جانب گروه های مختلف چپ به مسلمانان وارد می آمد. وقتی مسلمانان مبارز، مواجه بودند با " دین افیون ملتهاست". دین ارتجاعی است و نه با علم می خواند و نه سیستم حکومتی، اقتصادی، اجتماعی و شناخت دارد. طبیعی بود که هم برای رهائی از این فشار ها و هم عرضه دین بعنوان عامل نیرومندی که در خدمت آزادی و نجات بشریت از یوغ استعمار و استبداد است، بفکر راه حلهائی باشند و طرح تئوری حکومت اسلامی در دوران ما نمی تواند، از این وضعیت متأثر نباشد.   

 در خارج از کشور، وقتی تئوری حکومت اسلامی، روش شناخت بر پایه توحید و سایر مسائل اجتماعی و راه حلهای آن بر اساس اسلام عرضه شد و ما  می توانستیم در برابر نیروهای چپ آن ها را مطرح کنیم و بلحاظ تئوری بر آنها غلبه کنیم، مثل اینکه دنیائی به ما داده باشند، شاد و خوشحال بودیم و اصلاً به این فکر نمی کردیم که در عمل کار بکجا خواهد کشید. بیشتر در رؤیا و احساس زندگی میکردیم تا در دنیای واقعیات. به شعارهای دینی بسنده می کردیم که دین بیان آزادی است و نه بیان قدرت و...فکر نمی کردیم که چه کسانی با چه نوع نحوه تفکری از اسلام، باید آن شعار ها را تحقق ببخشند. و آیا چنین کسانی با چنین نحوه تفکری از اسلام قادرند که بنیان گذار حکومت ایده آل ما باشند ویا به چنین تفکری که دین بیان آزادی است و نه بیان قدرت، اعتقاد  دارند؟ اصلاً چنین سئوالی مطرح نبود که بدنبال پاسخی برای آن باشند.

نظر به اینکه مشاهده شد که با به میدان آمدن رهبریت دینی، می شود ریشه استبداد سلطنتی را برکند، این فکر به ذهن کسی خطور نکرد که نه تنها  جستجو کنند که آقای خمینی، در گذشته و در حوزه چه نوع رفتار سیاسی و فکری داشته است، بلکه وقتی ولایت فقیه یا حکومت اسلامی را ایشان در سال 48 تدریس کرد و در سال 1351 بصورت کتاب  انتشار پیدا کرد، کسی آن را به چیزی نگرفت و در عوض از آن استقبال هم شد.

البته خیلی از مسائلی که در رابطه آقای خمینی امروز در دسترس قرار گرفته است، اطلاع از آن ها درآن دوران امکان پذیر نبود اما به نظر من اگر کسانی قصد و هدفشان شناسائی نسبی چهره ایشان بلحاظ سیاسی و نوع تفکر بود، چنین شناسائی از ایشان، در حوزه امکان پذیر بود. چرا که غالب مراجع نسبت به او خوش بین نبودند و در دایره بروجردی هم مطرود شده بود و همه مخالفین هم برای مخالفت خود دلایلی داشتند. مسئله امکان پذیر بودن و نبودن تحقیق در مورد آقای خمینی نبود. بلکه مسئله این بود که اصلاً چنین نیازی احساس نمی شد و یا بفکر کسی خطور نمی کرد. حتی اگر کسانی هم مطالبی منفی  از بعضی از خصوصیات او بیان می کردند، نه تنها گوش شنوائی نبود بلکه بدان اعتراض هم می شد و یا آن را به حساب حسادت نسبت به آقای خمینی تلقی می کردند.

 

 و- فقدان سنت بازنگری و انتقاد از اعمال خود:

 

به نظر من جامعه ما در دوران تاریخ در یک خلآء تجربه زندگی کرده و می کند. فقدان تجربه خوب و بد، درست و نادرست گذشتگان به معنای درست کلمه، سبب شده که نسلهای ایرانی همیشه در خلاء تجربه گذشته زندگی کنند و از جمله بدلیل فقدان همین تجربه ملموس، نسلها کمتر بدنبل جستجوی تجریه گذشته و بهره برداری از آن هستند.  هر نسلی کار را از صفر شروع می کند تا در دوران حیات خود سرش به سنگ می خورد و متوقف می شود. غالباً هر نسلی در کشور ما، نسل قبل از خود را متهم به ندانم کاری و اتخاذ روش نادرست می کند. و باز خودش بدون پی گیری تجربه گذشته،  همین دور را از صفرشروع می کند. یکی از علل شکست سه انقلاب ملت ایران در کمتر از یک قرن، همین زندگی در خلاء تجربه گذشته است.

 در جستجوی علل چنین دور و تسلسلی، من به این نتیجه رسیده ام که هنوز که هنوز است،  مردم ما و بویژه کسانی که در برهه ای از زمان مسئولیت اداره امور مردم را بر عهده دارند، از نقد اعمال خود ویا بقول معروف " اتقاد از خود"  به نوعی وحشت دارند و آن را کسر شأن خود می پندارند. تجربه گذشته را زمانی می شود برای ساختن و رشد آینده بکار برد که نقاط قوت و ضعف و یا مثبت ومنفی در اختیار نسل حاضر و نسلهای بعدی باشد تا تقویت نقاط قوت و حذف نقاط ضعف  امکان پذیر گردد و این زمانی میسر است که رویدادهای گذشته که شامل قوتها و ضعفها است در اختیار باشد.

معمولاً در کشور ما روالی عمل شده که دولتمردان ما، کسانی که تاریخ ساز بوده ویا در پیشبرد نهضتی مؤثر بوده و یا در جریان امور یک دوران شرکت کرده و مسئولیت اموری را بعهده داشته اند، اگر این جریان پیروز شده، تک تک افراد، آن پیروزی را تنها مرهون استعداد، توانائی و فعالیت خویش تلقی می کند و اگر آن جریان و یا نهضت و یا انقلاب به شکست انجامید، خود را در آن شکست سهیم نمی داند و تمامی علت شکست را بگردن طرف مقابل و یا دیگران می اندازد. بهمین علت وقتی جریانی را که خود در آن شرکت داشته به رشته تحریر در می آورند و یا برای محققین به نوعی باز گو می کنند، هر جا که نکات مثبتی مشاهده می کنند، آن را به حساب خود ثبت می کنند و از ندانم کاریها، کاستی ها، کژی ها، قدرت طلبی ها، تک رویها،و...که با دست خودشان انجام پذیرفته است ابداً سخنی به میان نمی آورند  و برعکس چنان وانمود می کنند که هرچه عیب بوده و موجب شکست شده است، نتیجه عمل دیگران و طرف مقابل است. گاهی هم که دست به نوعی از انتقاد از اعمال خود می زنند، نکات منفی و یا اشتباهات خود را به نوعی دستکاری می کنند که در ذهن خواننده خود، به یک نکته مثبتی تبدیل گردد  و معلوم نشود که اصلاً چنین اشتباهات، کمبود ها و یا توجه نکردن ها از جانب ایشان وجود داشته است.      

درس گرفتن از چنین تجربه گذشته ای، کار را برای نسل حاضر و بعد اگر نگویم غیر ممکن بلکه بسیار مشکل می کند زیرا به رویدادها که می نگرد فضاهای خالی بسیاری را مشاهده می کند وآنچه را هم که در دسترس دارد مخلوطی از راست و ناراست است. در چنین حالتی انسان بیشتر به سمتی که  موافق با احساساتش باشد و یا احساستش را بتواند ارضاء کند، در می غلطد و نه مآلاً سمت و سوی درست را.

شاید باشند کسانی که با مطلعه این مطلب با خود فکر کنند که خلاء تجربه وجود ندارد. انبوهی از کتابهای تاریخ و پژوهشی که در باره هر برهه ای از تاریخ در دسترس هستند، اگر اینها تجربه های گذشته نیستند، پس چه هستند؟

درست است که اینها تجربه هائی را در بر میگیرند اما آنچه را که محققین و تاریخ پژوهان در هر برهه ای از تاریخ و در مورد هر رویداد و واقعه ای به نگارش در آورده اند، باز گو کننده  تجربه هائی از یک برهه تاریخی و یا رویدادی است. اما اینگونه تجربه ها بیشتر تجربه ای است که محقق و یا پژوهشگر در جریان کار پژوهشی خود بدان ها اشعار پیدا می کند و در حقیقت نتایجی است که او در اثر مطالعه بدانها دسترسی پیدا کرده است ونه تجربه کسانی که خود سازنده تاریخ بوده و یا در آن رویداد تاریخی بطورفعال شرکت کرده  و یا مسئولتیت بخشی از آن رویداد را بعهده داشته اند. این دو نوع تجربه است که  اگر چه ممکن است با هم نکات مشترک زیادی داشته باشند ولی با هم یکی نیستند و تفاوت زیادی با هم  دارند و اینجانب بدون اینکه بخواهم از ارزش این نوع کارهای ارزنده ذره ای بکاهم، می گویم که ما فاقد این تجربه دومی به معنای درست کلمه هستیم.

با این نگاه اگر شما  سه انقلاب: مشروطیت، نفت و انقلاب اسلامی را مورد بررسی  قرار دهید که چرا هر سه آن بعد از پیروزی، از اهداف خود منحرف شده و به شکست انجامیده است، به زعم من به این نتیجه خواهید رسید که جامعه ما فاقد تجربه گذشته از نوع دوم است و کسانی که بخواهند از تجربه برای ساختن آینده درس بگیرند، در مقابل خود با فضاهای خالی مواجه می شوند. برای روشن شدن آنچه گفته شد، و دوری از اطاله کلام از دو انقلاب مشروطه و نفت می گذرم و مختصری به توضیح انقلاب اسلامی که خود در آن شرکت داشته ام و مربوط به نسل ماست می پردازم:    

 مهندس بازرگان و دوستانش و یا نهضت آزادی اولین گروهی بودند که در وحدت و یا ائتلاف نانوشته ای در موقعی که انقلاب اوج گرفته بود، در عمل با روحانیون وارد فعالیت شدند. شورای انقلاب را تشکیل داده و سپس مأمور تشکیل اولین دولت جمهوری اسلامی شدند.

در تشکیل شورای انقلاب" مرحوم طالقانی به شورا دعوت نشده بود و به ایشان خبر نداده بودند" (22) هنگامی که مرحوم طالقانی از زندان آزاد می شود چون از تشکیل شورای انقلاب اطلاعی نداشته است، در صدد است که شورای انقلاب تشکیل دهد و" از نمایندگان همه احزاب، حزب مردم ایران، جاما، جمعیت خداپرستان سوسیالیست، حزب ایران، جبهه ملی، نهضت آزادی و.. جمع شده بودند که یک هسته مرکزی بوجود بیاورند. مرحوم دکتر سامی هم دبیر این جلسه بود و صورت جلسات شامل موضوعات و اسامی اشخاص و احزاب همه را نوشته است.

مرحوم طالقانى چون از تشكيل شوراى انقلاب بى اطلاع بوده به دكتر يدالله سحابى و مهندس بازرگان هم پيشنهاد مشاركت در آن جلسه را مى‏دهد و در نتيجه دكتر سحابى و مهندس بازرگان در معذوريتى قرار مى‏گيرند. زيرا از يك سو قرار بوده كه تشكيل شوراى انقلاب به صورت مخفى باشد و ناگزير اين آقايان بنا به تعهد اخلاقى كه داشتند به مرحوم طالقانى چيزى نگفته بودند" ( 23) بعد در تهران، از ترس  ایجاد شورای انفلابی موازی با شورای انقلابی که بدستور آقای خمینی تشکیل شده است بوجود آید، جریان را به آقای خمینی اطلاع می دهند. آقای خمینی به دکتر یزدی می گوید: " مى‏گويند آقاى طالقانى عضو شوراى جبهه ملى است" ( 24) دکتر یزدی توضیح می دهد که" من به مرحوم طالقانى تلفن كردم و از ايشان اين موضوع را پرسيدم. در پاسخ گفتند كه بعد از آزادى اخير از زندان نه عضو شوراى نهضت آزادى هستم و نه جبهه ملى. براى اينكه بتوانم همه نيروها را جمع كنم فكر كردم به هيچ حزب و گروهى وابسته نباشم، بهتر مى‏توانم وظيفه‏ام را انجام بدهم. من اين مكالمه تلفنى را ضبط كرده بودم. به آقاى خمينى انتقال دادم. ايشان گفتند: پس حالا كه اين جورى است شما يك تلفن به مطهرى بزن كه از طالقانى دعوت كند و يك تلفن هم به طالقانى بزن كه دعوت مطهرى را بپذيرد. اين تلفنها انجام شد و به اين ترتيب آقاى طالقانى هم به عضويت شوراى انقلاب درآمدند".  ( 25)

    نه تنها نهضت آزادی بدون اطلاع مرحوم طالقانی با روحانیت بفرمان آقای خمینی دست به تشکیل شورای انقلاب زدند و بقول مرحوم بازرگان" ترکیب شورای انقلاب چهار بار عوض شد، ولی همیشه اکثریت آن را معممین تشکیل می دادند که مقرب تر بودند( 26)  ، بلکه  غالب مبارزین هم از تشکیل و یا شرکت در آن بی اطلاع و محروم بودند

 

عوامل مؤثر در استقرار ولایت فقیه(3)

 

اگر چه مرحوم بازرگان در کتاب "انقلاب ایران در دو  حرکت" نکاتی را گوشزد می کنند که حکایت از رهبری انحصاری قدرت بدست روحانیت در حرکت اول دارد  ولی توجه چندانی بدانها نمی کنند و از آن ها می گذرند. اما مرحوم بازرگان به زعم خود، شروع قدرت طلبیها تا انحصار کامل قدرت بدست روحانیت و به تعبیر خود فاتحین انقلاب را از حرکت دوم انقلاب یعنی از زمان تعیین نخست وزیری خود و تشکیل دولت موقت به بعد می دانند.

مرحوم بازرگان در این دوره فاتحین انقلاب را: 1- جوانان 2- مارکسیسم 3- روحانیت معرفی می کننند.(31)  و در مورد روحانیت می نویسند:" قهرمان سوم مبارزه، برنده مسابقه و فاتح اصلی انقلاب در حرکت دوم، بدون تردید روحانیت ایران می باشد."( 32)در دوران حرکت دوم انقلاب که از تشکیل دولت موقت شروع می شود، مرحوم بازرگان بطور خیلی محترمانه تمام کسان و یا گروههائ.ی که نقشه بد نام کردن دولت موقت را کشیده و چوب لای چرخ دولت موقت گذاشته اند را معرفی کرده اند(33) بدون اینکه بخواهم ذره ای از خدمات برجسته  مرحوم مهندس بازرگان که پرچمدار نهضت روشنفکری ملی   مذهبی عصر معاصر هستند و به تعبیر خودشان که تعبیر به حقی است و عمرشان با " شصت سال خدمت و مقاومت " همراه است، بکاهم و یا کم بها دهم وگرچه کتاب ایشان به نکات بسیار ارزنده ای اشاره می کند، اما فاقد آن تجربه ملموسی است که پیشتر توضیح داده شد. در کتاب هیچ نقدی از اعمال گروه خود و نهضت آزادی در آن دیده نمی شود. مرحوم بازرگان بحق گفته اند که رو حانیت همه چیز را در انحصار خود در آوردند اما جای این سئوال خالی  است: آیا در دورانی که شورای انقلاب و دولت موقت تشکیل شد و حدود 9 ماهی در تصدی شما بود، آیا در آن دوران هیچ اشتباهی، سهل انگاری، ندانم کاری، کمبودی، و یا انتقادی چه بلحاظ نظری و چه بلحاظ عملی دراعمال دولت موقت و شما و نهضت آزادی به رهبری شما وجود نداشت که موجب و یا کمکی باشد برای به انحصار در آمدن انقلاب در دست روحانیت و استقرار دیکتاتوری ولایت فقیه؟ به نظر من مسئله دو طرفه است. در اینکه دیکتاتوری ولایت فقیه بدست روحانیت ساخته و پرداخته شد شکی نیست اما باید دیگران هم جوری عمل کرده باشند که آنها توانسته باشند دست به چنین عملی بزنند و یا حد اقل باید زمینه آن بوسیله دیگران آماده شده باشد. 

 به نظر اینجانب بدون اینکه بخواهم یکی را حاکم و دیگری را محکوم بکنم: اگر مرحوم بازرگان، بنی صدر، قطب زاده و یزدی با هم در ابتدای کار، یکدل و یک رأی بودند و با هم یکنوع وحدتی داشتند غیر ممکن بود که روحانیت بتوانند فعال مایشاء بشوند و خدا داناتر است.

فقدان سنت بازنگری و انتقاد به اعمال خود در حافظه تاریخی کشور ما موجب شده است که آقای دکتر یزدی بگوید: " من به نسل جوان ایران می گویم که اشتباه ما را تکرار نکنید. نگوئید اگر اینها بروند همه چیز خوب خواهد شد؛ این طور نخواهد بود.(34)

آقای دکتر یزدی در  فروردین 1387 در انستیتوی خاور میانه در واشنگتن در مورد انقلاب می گوید:" شانس انقلاب در ایران وجود ندارد. هیچکس به دنبال انقلاب دیگری نیست... من به نسل جوان ایران می گویم که اشتباه ما را تکرار نکنید. نگوئید اگر اینها بروند، همه چیز خوب خواهد شد. این طور نخواهد بود. " ( 35)

وقتی آقاتی دکتر یزدی اعتراف می کند و معتقد است که اشتباه کرده است، نباید به نسل حاضر و نسلهای آینده واضح بگوید: چه چیزهائی را اشتباه کرده اند؟ آیا اصل شرکت در انقلاب را باطل و اشتباه تلقی می کنند؟ یا شرکت و ائتلاف نا نوشته خود را بدون اطلاع غالب مبارزین مورد قبول آن دوران، در تشکیل شورای انقلاب؟ ویاتشکیل دولت موقت بوسیله مهندس بازرگان را؟ ویا ایجاد ستون پایه های استبداد نظیر: سپاه پاسداران، دادگاههای انقلاب ، جهاد سازندگی که بدست دولت موقت تشکیل شده است را اشتباه میدانند؟ از گفته آقای یزدی به نسل جوان کشور، روشن است که منظور ایشان که" اشتباه ما را تکرار نکنید. نگوئید اگر اینها بروند همه چیز خوب خواهد شد"(36)اصل انقلاب را مد نظر دارند. در این صورت بر آقای یزدی که مرتکب چنین اشتباه عظیمی شده است که نسلها باید تاوان استبداد ولایت فقیه را بپردازد، نیست که از سیاست کناره گیری کنند و موجب اشتباه دیگری نگردند.؟ آیا بیان چنین مطلبی و توصیه به جوانان که بدنبال تغییر وضع خود و آینده خود نباشند و بدانند که اگر این رژیم هم برود، چیزی تغییر نخواهد کرد، اولاً آب به آسیاب استبداد ولایت مطلقه ریختن نیست؟ ثانیاً به زبان بی زبانی به این مطلب اذعان نمی کنید که دست شما با استبداد فقیه در یک کاسه است و هر دو از هم سند و مدرک دارید؟ و ثالثاً صحه بر اینهه کشتار و جنایت که بدست زعمای جمهوری اسلامی و کارگزاران شان واقع شده است نمی گذارید؟ و رابعاً به ملت ایران نمی گوئید که بمیرید و بسوزید و با این رژیم کشور بر باد ده بسازید و صدایتان بلند نشود و بدنبال استیفای حقوق خدادی و از جمله حق آزادی و استقلال وحق اختیار و بدست گرفتن سرنوشت خود بدست خود نباشید؟

ملاحظه می کنید که هنوز که هنوز است آقای دکتر یزدی حاضر نیست که بدرستی اشتباهات و ندانم کاریها و انحصار طلبیها که یا خود در آن شرکت داشته ویا در دورانی که  شورای انقلاب و دولت موقت را تشکیل داده اند و نطفه همه قدرت طلبی ها، انحصار گریها، حذف کردن ها، حاکمیت انحصاری روحانیت و...بسته شده را بیان کند و در ا ختیار حافظه تاریخی کشور قرار دهد. آیا جامعه و نسل جوان حق ندارد بداند که چه عوامل و اشتباهاتی و بدست چه کسانی، دست بدست هم داد تا انقلاب از اهداف اصلی خود، آزادی و استقلال و جمهوری مردمی منحرف شده و به استبداد و دیکتاتوری گرائیده است؟ این آن تجربه ای است که در صورتی که در حافظه تاریخی کشور وجود داشته باشد، نسل حاضر و نسلهای آینده میتواند از آن  بعنوان تجربه ملموس درس بگیرند و این آن تجربه ایست که می گویم ملت ما بدرستی فاقد آنست چون سنت بازنگری و انتقاد از اعمال عملی و نظری خود، در کشور ما وجود ندارد و در نظر شخصیتها و متفکرین، عمل مذمومی تلقی شده و می شود.  نظر به اینکه کشور ما همیشه در دیکتاتوری و استبداد زندگی کرده است، انتقاد از خود براي شخص، ضعف او محسوب مى‏شود ولی در حقیقت آن مقياسى از اعتماد به نفس و نقطه قوت و اعتبار هر شخص و يا سازمانى است كه در حال حاضر درکشورسرمایه گذاری میکند و در آينده بهره خودش را به آنها خواهد پرداخت. فقدان چنین تجربه ای عامل دیگری است در استقرار استبداد.

 

ی- فقدان سازمان یا تشکیلات و فکر راهنما   : 

 

اگر از اغراق و خود گنده کردن ها بگذریم و بخواهیم با خود راست و یگانه باشیم، گمان نمی کنم

 کس و یا کسانی معتقد باشند در سه انقلاب مشروطیت، نفت و انقلاب اسلامی، نیرو های ملی آزادیخواه و استقلال طلب مبارز حاضر در صحنه از سازمان و یا تشکیلات و فکر راهنمائی که در خور به ثمر رسیدن انقلاب وپاسداری از اهداف آن باشد، برخور دار بوده اند. از جمله مهمترین کمبود ها که منجر به برگشت انقلاب ها به استبداد شده است، فقدان سازمان یا تشکیلات و اندیشه راهنمای  متناسب با نیاز هر دوره از مبارزه است.

باز حربه تکفیر بلند نشود که چطور من این همه احزاب و دسته ها که در کشور ما پا بعرصه وجود گذاشته اند را نادیده می انگارم. از دوران مشروطه بدینسو بگمان من حدود 200 حزب و یا سازمان، کمتر و یا بیشتر، کوچک و بزرگ تشکیل شده است که تعدادی از آن ها منشاء خدماتی مهم در کشور شده اند و بسیاری هم برای هدف معینی تأ سیس شده و با رسیدن به مشروطه خود، حزب و دسته یا منحل شده و فیتیله اش پائین کشیده شده و یا خود به خود از بین رفته و به جز اسم بی مسمائی که چند نفری آن را یدک می کشند، چیزی از آن باقی نمانده است.

هر حزب و دسته ای که نتواند نیروی جوان کشور را در هر برهه از زمان به خود جذب کند و به پرورش استعداد آن ها بپردازد و در بین تودۀ مردم جا و مکان خود را پیدا بکند وپاسخگوی نیازهای اساسی فکری و عملی، جامعه خودش باشد، دیر یا زود خواهد مرد و غالب احزاب و سازمانهای ما چنین سرنوشتی داشته اند.

ما باید در نوع نگرش و بینش خود نسبت به مسائل که هر ظلم و ستم، قدرت طلبی و انحصارگری، سلب آزادیها و اختیار بدست نگرفتن سرنوشت خود بدست خود و استقرار استبداد و طاغوت را از هر نوع آن، از چشم مستبد ان و دیکتاتوران حاکم می بینیم، تجدبد نظر کلی بکنیم. ما خود در ساخت دیکتاتور و استقرار استبداد شرکت می کنیم و این مصیبتی بزرگتر از مصیبت دیکتاتوران و مستبدان حاکم است.

در اینکه کودتای رضاخان، مشروطیت و میراث آن را از بین برد و استبداد را بر کشور حاکم گرداند، جای بحث نیست. سخن اینجاست که اگر آزادیخواهان و استقلال طلبان به نیروهای خود سازمان در خور را  برای حفاظت از دستآورد انقلاب مشروطه داده بودند، آیا به سادگی ممکن بود که با کودتای رضاخان همه چبز از دست برود و یا مسئولیت امور بعد از پیروزی، بدست عین الدوله ها که جرقه انقلاب به خاطر ظلم و ستم آنان زده شد، بیفتد؟ 

کاری که مصدق در آن دوران انجام داد در حد معجزه است. بی جهت نیست که فرانسوا کوله(Fracois Coulet) سفیر فرانسه در ایران به سفیر انگلستان در پاریس می گوید:" مصدق مخلوطی از گاندی و روسو است و از همین رو کنار آمدن با او مشکل است(37)"به نظر سفیر فرانسه در ایران" مصدق، با معیارهای ایرانی فساد نا پذیر بود و این مهمترین منبع قدرت او به حساب می آمد."(38)بعد از طرح و تصویب لایحه ملی شدن صنعت نفت در مجلس، مصدق چنین وانمود کرده بود که مسئولیت نخست وزیری را نمی پذیرد. درباریان و انگلیسیان که هدفشان سمبل کردن آن بود و سید ضیاء در دربار منتظر بود که از مجلس تلفن شود و حکم نخست وزیری بگیرد، با زیرکی و درایت مخصوص مصدق، تیرشان بسنگ خورد.

در مجلس برای اینکه وجهه قانونی نخست وزیری سید ضیاء درست بشود و بگویند شخص دیگری آماده پذیرش اجرای لایحه ملی شدن صنعت نفت نیست و با خاطر جمعی که مصدق آن را نمی پذیرد، جمال امامی خطاب به مصدق گفت، حال که لایحه را به تصویب رساندید، پس برای اجرای آن خود نخست وزیری را قبول کنید، نا گهان در کمال تعجب و شگفتی نمایندگان مجلس، که مصدق گفت می پذیرم، مجلس را در عمل انجام شده قرار داد و باتفاق مجلس به نخست وزیری مصدق رأی داد. با شنیدن این خبر، شاه گفته بود که ما چنین قراری نداشتیم. ولی کار از کار گذشته و تیرشان بسنگ خورده بود. 

در دوران حکومت دکتر مصدق اگر سازمانی متناسب و یا حتی نیمه متناسب با مبارزه سنگین آن دوران وجود داشت، چگونه ممکن بود کودتای شکست خورده 25 مرداد، در 28 مرداد به پیروزی برسد؟ فقدان چنین سازمان در خور، بمعنادیده گرفتن زحمات کسانی که تا آخر در جبهه و با مصدق ماندند و بهای آن را پرداخت کردند نیست اما به معنای کمبود سازمانی که با توده در ارتباط باشد و دربین توده ریشه ارگانیک داشته و در بحران ها بتواند از آنها مدد بگیرد هست.

از فقدان سازمان و یا تشکیلات از جانب آزادیخواهان واستقلال طلبان مصدقی، در داخل و خارج از کشور سخن به میان نمی آورم  چرا که  در همین کتاب و علاوه بر آن علاوه بر آن در  فصل نهم و دهم کتاب" پاریس و تحول انقلاب از آزادی به استبداد 1"به سازمان دهی انقلاب و مردم و وضعیت انقلاب از نظر کادر رهبری، در مورد کم و کیف سازمان چه از جانب آزادیخواهان واستقلال طلبان مصدقی و چه از جانب دیگران و طرف مقابل، گفتنی ها گفته شده است. علاقمندان می توانند به آن کتابها مراجعه کنند. به اعتقاد من، این آخری از جمله مهمترین کمبودی است که غالب حرکتها را در اهدافشان به شکست مواجه ساخته و خواهد ساخت و حتی کسانی که معتقد به خود جوشی مردم هستند- که در جای خود صحیح و به حق است - تجربه بارها نشان داده است که بدون وجود سازمان و یا تشکیلاتی که قادر باشد، برای رسیدن به هدف و هم حفظ و نگهداری پیروزی بدست آمده ازدستبرد قدرت طلبان و دیکتاتوران، خود جوشی مردم را در جهت اهداف مورد نظر سامان و سازمان دهد، امکان بهره گیری از این نیروی خود خودجوش مردمی در مواقع بحرانی و سخت، وجود نخواهد داشت. در هر سه انقلاب به نظر من خود جوشی مناسب آن زمان وجود داشته است. فقدان سازمان و سامانه مناسب موجب شکست شده است.علاوه بر اینکه ایستادگی و مقاومت در خط صحیح و مردمی لازم است که در طول زمان ادامه پیدا بکند تا در بین جامعه و مردم، شرایط خود جوشی بوجود آید و مردم بیدار شده و به وجود خود جوشی در خود پی ببرند و این مرحله نیز به سازمان و تشکیلات مناسب خود در زمان و مکان نیاز دارد. و خدا دانا تر و عالم به همه چیز است.